داستان زیبا از آرش و صبا قسمت هفتم حالا من میخواستم وارد این بازی کثیف بشم. دست این عروسک زیبا رو بگیرم و از باتلاق نجاتش بدم. خدا میدونه چقدر فریاد زدم تا به آرش ثابت کنم که این مار خوش خط و خالی که به دورش حلقه زده از دست رفتنی نیست. آرش از […]
داستان زیبا از آرش و صبا قسمت هفتم حالا من میخواستم وارد این بازی کثیف بشم. دست این عروسک زیبا رو بگیرم و از باتلاق نجاتش بدم. خدا میدونه چقدر فریاد زدم تا به آرش ثابت کنم که این مار خوش خط و خالی که به دورش حلقه زده از دست رفتنی نیست. آرش از […]
داستان آموزنده وفاداری دوست یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند. هوا خيلی گرم بود و تشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد. بعد از ساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند. پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب […]
داستان زیبا از آرش و صبا قسمت ششم آیناز بر نمیگشت من مونده بودم در نقش شوالیه ای بی زره و کلاهخود. و مردی که در اسارت یک جادوگره کاملا قهار گرفتار شده بود. اون روزها تحمل رنجی رو که آرش میکشیدو نداشتم. چون ساحره مدام آرش رو تهدید میکرد که اگر باهاش ازدواج نکنه […]
داستانک بسیار زیبا امید به زندگی ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ. ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ. ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ […]
داستانک پند آموز خیانت امروز یکی از دانشجوهایی که خونمون اومده بود قضیه ی جالب و درعین حال عبرت آموزی رو نـقل کرد. گفت: با چند تا از رفیقام سوار تاکسی بودیـم که راننده ی تاکسی برای اینکه ما رو نصیحت کنه که در این سنین جوانی مواظب خودتون باشید. گفت: بیست سی سال قبل […]
داستان زیبا از آرش و صبا قسمت پنجم آرش خام این زن شده بود و خدا میدونه چند نفر دیگه غیر از آرش رو اینطوری تیغیده بود. چون سر و وضع و لباسش حرفی از فقر ونداری نمیزد. با لباس ست و جدید به باشگاه میومد و من هیچ وقت نفهمیدم چطوری میشه در فقر […]
داستانک آموزنده پادشاه و وزیر در زمانهاي گذشته پادشاهی سه زن داشت که هر کدوم از این سه زن خصلتهای ناپسندی داشت. یکی بسیار بد دهن و بد اخلاق بود دیگری دزد و سومین زن زناکار بود. پادشاه وزیری داشت که همسرش نقطه مقابل زنان پادشاه بود وصف خوبیهای زن وزیر به گوش پادشاه رسید. […]
داستانک شانس زندگی مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست، من سه گاو نر را آزاد میکنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد، در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. […]
داستان زیبا از آرش و صبا قسمت چهارم چشم هاش به دور دستها خیره شد و گفت : و عاقبت… سر همین موضوع اینقدر ناسازگاری کرد تا آینازی که یک لحظه دوری منو تاب نمی آورد با نفرت و خشم ازم جدا شد. آروم و غمگین به دور دستها خیره شد مثل بره کوچیکی میموند […]
داستانک زیبا به نام راه بهشت مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. (گاهی مدت ها طول میکشد تا مرده ها […]