مـوضـوعات

داستان آرش و صبا قسمت هفدهم

داستان آرش و صبا قسمت هفدهم

داستان آرش و صبا قسمت هفدهم

آرش همه چیزو به مامان گفته بود و مامان داشت دیوانه میشد با فریاد گفت چطور تونستی با آبروی بابات بازی کنی؟

با گریه گفتم مگه من چیکار کردم؟

گفت خفه شو حرف نزن و زد زیر گریه.

مامان گریه میکرد و منم مثل جوجه ای سرما زده میلرزیدم و نمیدونستم چرا باهام اینطوری رفتار میکنه؟

وقتی گفت آرش همچیو گفته گوشی از دستم افتاد.

خاله گوشیو رو هوا قاپید و با عصبانیت گفت چیکار داری به این بچه چرا دست از سرش بر نمیداری اونموقع که همه فکر و ذکرت پیش اون دخترت بود میخواستی فکر اینجاشو بکنی.

اون موقع که طرف اون داماد عوضیت رو میگرفتی حواست بود یه دختری دیگم داری که از سر بی پناهی و تنهایی ممکنه به غریبه ها پناه ببره.

اینقدر چسبیدی به اون دخترت که یادت رفت یکی دیگه ام بهت احتیاج داره که یکی از بچه هات بی مادر شده حالا هم گناهی نکرده که بخواد پای آبروی شما وسط باشه ازدواج کرده شرعیو قانونی.

اگه میخوای هر دفعه زنگ بزنی و تن این بچه رو بلرزونی دیگه اینجا زنگ نزن واسه همیشه قیدشو بزن.

مامان گفت چی میگی خواهر میخواد بره ازت شکایت کنه که زنشو دزدیدی.

خاله گفت غلط زیادی کرده باشه اگه دستش به ما رسید هر کاری خواست بکنه.

خاله چه خوشخیال بود.

خاله خط تلفن رو عوض کرد و حتی شماره رو به مامان هم نداد.

اما دوباره افسردگی من شروع شد چرا همیشه من گناهکار بودم چرا همیشه من پست و خائن و بی آبرو بودم؟

مامان که تمام توجهش رو برای خواهرم گذاشت گناهکار نبود که اگه بخاطر رضایت شوهر عوضی و آویزون خواهرم منو طرد نمیکرد از سر بیپناهی به آرش پناه نمیبردم و اینقدر وابسته اش نمیشدم که بعدش اینهمه بلا سرم بیاد.

پدرم که حسرت یه درد دل کردن ساده براش به دلم مونده بود گناهکار نبود پدری که کوچکترین مسئله براش فاجعه بود.

اگه فقط یکبار در طول شب همسایه زنگ خونه رو میزد و میگفت ماشینتونو جابجا کنید تا از کوچه باریک ما بتونه بره تو پارکینگش زجه های بابا شروع میشد که ما بدبختیمو و بیچاره ایم که تو این کوچه خونه گرفتیم.

یا اگه چیزی تو خونه خراب میشد و عوضش میکردیم تا صبح حرص میخورد که صاحبخونه پول تعویضشو نمیده و از جیب خودمون رفته.

البته اگه بیچاره صاحبخونه پولو نمیداد بابا حق داشت چون بابا تو سن ۶۵سالگی از ۵صبح تا ساعت ۱۰شب تو یه کارگاه جوش کاری کار میکرد و حقش نبود پولشو بخورن اما اینا همش استرسای الکی بود که اگه بخوام بگم یه کتاب میشه.

حالا فرض کنید من با همچین پدری بخوام دردودل کنم جمله اولی نگفته سکته میکرد تموم میشد میرفت؟

واقعا با این وضعیت پدرم گناهکار نبود مادرم گناهکار نبود صمیمی ترین دوستم که به من خیانت کرد و با عشقم رو هم ریخت گناهکار نبود؟

آرشی که میدونستم دوستم داره ولی همیشه تنهام گذاشت گناهکار نبود؟

واقعا تو این دنیا فقط منی که حتی اجازه نداشتم با همسر شرعی و قانونیم زیر یک سقف زندگی کنم بی آبرو و خائن و گناهکار بودم؟

لعنت به این زندگی دیگه نه شور و نشاط دانشگاه برام جذاب بود نه کارم و نه قطار برمن که برام بهترین جای دنیا بود و همه غصه‌هامو داخلش فراموش میکردم.
من دوباره افسرده و غمگین شده بودم سرمو به شیشه قطار تکیه میدادم و اشک میریختم.

یادم میومد اون موقعها وقتی که از دست مامان دلخور میشدم آرش تو هر شرایطی که بود خودشو میرسوند بغلم میکرد میبوسیدم باهام حرف میزد و آرومم میکرد.

حتی اگر یکساعت قبلش با هم دعوا کرده بودیم مهم نبود کجا باشه سر کار یا هر جای دیگه بازم میومد و همیشه آغوشش برای غصه های من باز بود.

یا چرت و پرت میگفت و منو میخندوند یا با شیطنت میگفت حق با مامانته و حرصمو در میاورد منم از حرص جیغ میکشیدم و اون بغلم میکرد.

کلی باهام حرف میزد تا آروم شم اما الان هیچکسو نداشتم.

خاله هم درسته مهربون بود و همه کار برام میکرد اما تو این موقعیتها کاری از دستش برنمیومد.

وقتی از دیگرون پریشون و آشفته و دلخور بودم تنها پناهم آرش بود حتی وقتی از دست خودش دلخور بود بهش پی ام میدادم و هرچی از دهنم در میومد بهش میگفتم اونم سکوت میکرد تا آروم شم و بعد زنگ میزد و میگفت باز برام طومار نوشتی منم میگفتم من به تو غر نزنم به کی بزنم.

اونم میگفت باشه غر بزن و من سکوت میکردم اونم میگفت خب غر بزن منم خندم میگرفت میگفتم دیگه غرم نمیاد آرش مثل امامزاده بود.

به محض اینکه باهاش حرف میزدم یا میدیدمش تمام گله و دلخوریم تموم میشد چقدر دلم براش تنگ شده بود.

حالا میفهمیدم چرا این همه سال با این همه ماجرا بازم باهاش موندم چونکه درمان تمام دردام بود حتی اگه خودش مسبب اون درد بود تازه معنی شعر حافظ رو درک میکردم.

دردم از یار است درمان نیز هم.

دلم براش تنگ شده بود الان کجا بود چیکار میکرد؟

یه مرکز تلفن تو شهر برمن بود خیلی با خودم کلنجار رفتم دلم برای شنیدن صداش پرپر میزد.

داستان آرش و صبا قسمت هفدهم

دلم برای شنیدن صداش پرپر میزد.

بخاطر همین دور ازچشم خاله بهش زنگ زدم تلفن چند تا زنگ خورد و خیلی سریع وصل شد تا گفت جانم قلبم فشرده شد و درد پیچید و صدام در نیومد نمیتونستم حرف بزنم اصلا نمیخواستم حرف بزنم فقط میخواستم صداشو بشنوم بغض گلوم رو میفشرد اشک از چشمام فرو ریخت آروم گفت صبا تویی؟

هنوزم صدای گرفته و مهربونشو دوست داشتم سکوت هزار حرف شد بین ما.

اشکام بیصدا ریخت و قطع کردم.

تلفن رو قطع کردم صدای گرم نفسهاش برای آرامشم کافی بود.

چند وقت گذشت سرم به دانشگاه و کار گرم بود اون روز صبح زنگ در که به صدا در اومد خاله گفت کیه اینموقع صبح؟

داشتم آماده میشدم برم دانشگاه گفتم نمیدونم گفت حتما نادیاست.

نادیا صبحها واسمون شیر می آورد خاله بدون اینکه نگاه کنه در و باز کرد و گفت بیا تو.

من نزدیک در بودم سرمو که بالا اوردم شوکه شدم باورم نمیشد آرش بود.

(آرش)

اون روز وقتی دیدم پیش شماره آلمانه

یه آن نفسم بند اومد میدونستم صباست میخواستم سرش داد بزنم.

میخواستم بگم چطور تونستی این کارو با من بکنی؟

بگم اگه دستم بهت برسه اما فقط تونستم بگم صبا تویی؟

پنج دقیقه گوشی دستمون بود اما نه من تونستم دیگه حرفی بزنم و نه اون همش سکوت شد و بغض میدونستم اونم اون ور گوشی چشماش مثل من خیسه.

چقدر زمان میخواست تا ببخشه و برگرده نکنه دیگه برنگرده قلبم فریاد میزد صبا برگرد دیگه صبر کردن فایده نداشت.

باید میرفتم دنبالش از همون روزی که رفت میرفتم سفارت اولش عصبانی بودم نمیتونستم این اتفاقو حذف کنم همیشه میگفت فقط مرگ میتونه عشق تو رو از قلب من بیرون بیاره پس چطور تونست ولم کنه و بره.

بالاخره از نفوذ بابام که نظامی بود و بواسطه آشناها و فامیلهایی که تو آلمان داشتم تونستم بعد دو ماه ویزا و پاسم رو بگیرم و خیلی زود راهی آلمان شدم و مستقیم رفتم خونه پسر عموی پدرم که چون همسن پدرم بود بهش میگفتم عمو.

اتفاقا اونم هامبورگ زندگی میکرد خیلی کمکم کرد تا کارام زودتر راه بیوفته.

وقتی رسیدم اومد فرودگاه تو راه همه چیزو واسش تعریف کردم.

عمو با توجه به شماره تلفنی که از خاله صبا داشتم از ایتنرنت آدرسشو پیدا کرد و با هم رفتیم دم خونش و در زدیم.

(صبا)

وقتی آرشو دم در دیدم اول میخکوب شدم اما بعد میخواستم بدووم جلو و بغلش کنم.

ولی خاله دستمو کشید و با عصبانیت فریاد زد شما اینجا چیکار میکنید؟

آرش همونطور که تو چشمای من زل زده بود گفت به شما ارتباطی نداره اومدم دنبال زنم.

خاله با تمسخر گفت زنت؟

داستان آرش و صبا قسمت هفدهم

تو اگه زن میخواستی اون همه بلا سرش نمیاوردی و با دست جلو در رو گرفت و داد زد بفرما بیرون.

آرش گفت فکر کردین شهر هرته همینطوری دست یه نفر رو بگیرید و بیارید دنبال خودتون؟

خاله گفت نه شازده شما فکر کردی شهر هرته و زنگ زد به پلیس.

پلیس خیلی زود اومد و آرش رو بازداشت کرد خاله منو برداشت و رفتیم اداره پلیس و از من خواست بجرم همسر آزاری ازش شکایت کنم تو اداره پلیس ازم پرسیدن شکایت دارم یا نه؟

در تمام مدت مغزم فلج شده بود آرش عصبی بود و من چشم ازش برنیمداشتم.

خاله گفت اینجا رو امضا کن به خاله نگاه کردم و گفتم نه خاله گفت من به جرم مزاحمت شکایت دارم.

از آرش تعهد گرفتن که تا فردا خاک آلمان رو ترک کنه خاله با عصبانیت دستمو گرفت تا ببره که آرش صدام زد صبااااا

انگار داشتم خواب میدیدم در تمام مدت منگ بودم فاصله بین ما یه میز بود و یه دریا اشک.

منو یه پرتگاه عمیق تو نگاه آرش.

آرش دوباره گفت صبا داشتم میلرزیدم فقط نگاش کردم گفت من اومدم دنبالت.

اما قبل از اینکه حرفش تموم بشه خاله گفت هه اومدی دنبالش شما برو به عیاشیات برس به مهمونیهای شبونه ات اینو میخوای چیکار؟

کم اذیتش کردی کم چشاشو گریون کردی باید حتما میمرد تا دست از کارات برداری؟

دستمو محکم تر کشید و گفت بیا بریم.

کسی که با آرش بود به خاله نزدیک شد و گفت میشه یه لحظه بیاید بیرون.

خاله با اخم و مردد به من نگاه کردم و وقتی چشمای ملتمس منو دید رفت بیرون.

آرش به من نزدیک شد دوباره عطر نفسهاش دوباره آغوشی که منو محکم بغل میکرد و بخودش میچسبوند دستاشو باز کرد و منو تو آغوشش جا داد و من مثل بچه گربه ای که زیر بارون مونده بود.

در حالیکه میلرزیدم تمام دلتنگیامو تو بغلش گریه کردم سرمو آورد‌ بالا تو چشمام نگاه کرد و گفت صبا من اومدم دنبالت بیا بریم سرمو رو سینه اش گذاشتم و باز گریه کردم و گریه کردم.

موهامو بوسید و گفت آروم باش عزیز دلم و منو محکمتر بغل کرد.

گرمای نفسشو رو موهام حس میکردم که یه دفعه خاله اومد تو و گفت نمیخواد دوباره با حرفات خرش کنی به اندازه کافی بهت سواری داده دیگه بسشه.

فقط منتظر برگه های طلاق باش و دست منو گرفت و کشون کشون برد.

دستم که تو دست آرش بود به سختی از دستش جدا شد خاله منو میکشید برگشتم نگاش کردم اشکهام بی اراده میریخت.

خواست دوباره بیاد که فامیلشون جلوشو گرفت یه دفعه فریاد زد من فردا ساعت ۱۲ میرم تو فرودگاه منتظرتم.

خاله هم فریاد زد به همین خیال باش نمیدونستم چیکار کنم اینجا خونه پدرم نبود که امروز قهر کنم و فردا دوباره برگردم.

وقتی به عقب برمیگشتم به هزاران باری که پای آرش واسادمو بخشیدمشو و باهاش ادامه داده بودم فکر میکردم

دیدم چیزی جز بدبختی خفت و تحقییر عایدم نشده.

نیرویی قوی به پاهایم زنجیر میزد که بمانم اما…

(آرش)

ساعت دوازده چشمم به در ورودی فرودگاه بود دقیقه ها گذشت و انگار من سی سال پیر شدم ساعت ۱۲:۳۰ حسش کردم که از در وارد شد از همون دم در دوید سمتم تمام وجودم غرق خواستنش شد.

با همه وجودم به آغوش کشیدمش و صورتشو بوسیدم هنوزم با اون اندام کوچولوش تو بغلم گم میشد.

دستشو گرفتم و پشت سرش خالشو دیدم که با خشم نگام میکنه دیگه احساس اون زن برام مهم نبود، رو کردم به خالشو گفتم منم میتونستم با پلیس بیام اما نمیخوام به کاری مجبورش کنم.

خاله روشو برگردوند و گفت اونجا رو صندلیا نشستم پیش خودم گفتم اون همه اتفاق نتونست ما رو از هم جدا کنه فکر کردی توه پیرزن میتونی هاهاها؟

دوباره به صورت صبا نگاه کردم میخواستم از اونجا ببرمش تازه فهمیده بودم چقدر دوسش دارم و بدون اون نمیتونم ادامه بدم.

اما صبا چیزی گفت که دیوونه شدم تو چشمام نگاه کرد و با لکنت گفت ببین..

من و ساکت شد.

بهش نگاه کردم سرشو انداخت پایین و گفت من نمیام دیگه نمیخوام بیام میخوام بمونم میخوام همه چی تموم بشه.

چی داشت میگفت: رفتم عقب و نگاش کردم تازه دیدم وسیله ای باهاش نیست پوزخندی زدمو گفتم پس اومدی خداحافظی.

(صبا)

چقدر اونشب به خاله التماس کردم تا اجازه بده برم فردگاه خاله سری به تاسف تکون داد و گفت میدونستم گولت میزنه میدونستم همه چی یادت میره چهار تا حرف زد رام شدی یادت رفته چقدر اذیتت کرد.

اون همه پریدناشو یادت رفته بچتو کشت یادته اون زنیکه هرزه رو یادت رفته (ساحره) اون دختره عوضی درغگو رو یادت رفته (سلیطه) بایدم یادت بره عادت کردی به سواری دادن عادت کردی!

سه سال کم نیست و سری به تاسف تکون داد و آهی عمیق کشید اومدم چیزی بگم که گفت: پرنده باش و بپر نه الاغ که سوارت بشن خوبه هر روز میبینیشون اشاره خاله به نماد شهر برمن بود مجسمه ای که پرنده ای رو پشت یه گربه ایستاده و گربه رو پشت یه سگ و سگ رو پشت یه الاغ.

اما من تصمیمو گرفته بودم نگرانی خاله بیمورد بود من نمیخواستم برگردم شاید وقتی آرش میرفت افسرده تر از این میشدم شاید غمگینتر میشدم اما دیگه اون همه استرس روحی نداشتم و اینکه الان کجاست و با کیه آزارم نمیداد.

ایران که بودم بجای اینکه مثل بقیه موبایلشو هک کنمو ببینم با کیه و چیکار میکنه که بتونم ازش آتو بگیرم و این وسطم خودمم له بشم و حرمتمون از بین بره ازش خواستم تو اینستا و لاین بلاکم کنه تا خیلی چیزا رو نبینم اینطوری اعصابمم راحتتر بود.

چون لااقل خودمو ازاین یکی آسیب دور نگه داشته بودم به نظرم یه مرد بهتر بود تو ترس زندگی کنه تا تو پرده دری.

من پرده دری رو تجربه کرده بودم اما از وقتی که بهش گفتم نمیخوام هیچیو واسم تعریف کنی و حق نداری جلوی من با تلفن صحبت کنی حتی همکارای مردت رابطمون خیلی بهتر شد تا زمانیکه ماجرای اون سلیطه آشغال پیش اومد و حالا دیگه نمیخواستم برگردم به جایی که از هوا تا زمینش واسم خاطره تلخ بود.

درسته من دیونه وار عاشق آرش بودم و مطمئن بودم هیچ مردی نمیتونه جاشو تو قلبم بگیره ولی برگشتی تو کارم نبود.

میدونستم آرش دوسم داره و حتی با تمام بدیهاش همیشه نگرانمه اما این دوست داشتن چه فایده ای داشت وقتی که اون مال من نبود.

میدونستم حتی اگه ازش طلاقم بگیرم کسی نیست که منو رها کنه و از حالم بیخبر باشه.

میدیدم علیرغم نبودناش نفس کشیدنمم براش مهمه و دورا دور حواسش بهم هست.

برعکس خیلی از مردای امروزی که ابن الوقت هستند تا زنی هست بهش توجه میکنن و وقتی رفت انگار هیچوقت نبوده.

مردای امروزی وقتی کارشون به جدایی میکشه انگار نه انگار که اون زن تو زندگیشون بوده و شاید بخاطر همینه که گرگهای گرسنه همیشه در کمین زنهای مطلقه هستند.

وقتی به خودمم اومدم خاله داشت میگفت ببین سقف آسمون که پاره نشده این بیوفته پایین چیزی که زیاده مرد مخصوصا مردای اینجا فردا میریم دفتر یه وکیل طلاقتو بگیر و تموم.

داشتم کلافه میشدم گفتم باشه هر وقت یکی مثل اون پیدا کردم چشم.

اصلا چرا باید محتاج یه مرد میبودم یعنی نمیتونستم تو این دنیا به تنهایی زندگی کنم.

دوباره قلبم لرزید و اشک مهمون خونه چشمم شد.

گفتم خاله هر چی تو بگی فقط بزار برم باهاش خداحافظی کنم خاله گفت باشه اگه فقط میخوای خداحافظی کنی فردا میبرمت فرودگاه.

صبح وقتی بلند شدم که البته تا صبح خوابم نبرد نگرانی تو چشمای خاله موج میزد گفتم خاله از چی میترسی؟

من جایی نمیرم هیچی نگفت لباسشو پوشید.

ادامه دارد..

منبع : رمان عاشقانه آرش و صبا


تاریخ : 15 سپتامبر 2017 ، 14:09:22
1,408 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: