مـوضـوعات

داستان کوتاه معامله با خدا

داستان کوتاه معامله با خدا

داستان کوتاه معامله با خدا

دیشب پشت چراغ قرمز خیابون میرداماد ایستاده بودم …

توی اون سرمای استخوان سوزه این روزهای تهرون ، لحظه شماری می کردم که زودتر چراغ سبز بشه و من به خونه برسم و خودم رو کنار آتیش شومینه گرم کنم …

داشتم همراه ثانیه شمار بالای چراغ … شمارش می کردم ثانیه های باقی مانده را برای حرکت …

۱۳۰ … ۱۲۹ … ۱۲۸

اونور چهارراه یهو چشمم به بانوی سالمندی که منتظر تاکسی ایساده بود ، خورد …

یه پیرزن با یک شال بافتنی گلدار و یک عینک ته استکانی خوشگل …

از اون پیرزن هایی که هنوز به خودشون می رسند و رژ سرخ بر لبانشون می زنند …

از اون پیرزن هایی که آدم دوست داره ساعت ها بغلشون کنه و دورشون بگرده …

انگار خیلی وقت بود که توی اون سرمای استخوان سوز منتظر ایستاده بود …

رفت نشست روی جدول کنار خیابون و چونه اش رو گذاشت روی دستهاش که به عصایش تکیه کرده بود …

نمی دونم چرا یهو یاد مادربزرگم که سالهاست دیگه کنارمون نیست افتادم …!!!

داستان کوتاه معامله با خدا

رفتم جلو اش ایستادم …. پیاده شدم و گفتم مادر جان منت بر سر من بگذار تا من برسونمت …

با اون چشمای مهربونش توی چشم هام زل زد و گفت: پیر شی پسرم من رو تا میدون محسنی می بری ؟

گفتم : قدم روی چشم من می گذاری …

دستهای نرم و لطیف اش رو که گرفتم تا سوارش کنم یاد دستهای بی بی ام افتادم که همیشه مثل ابریشم نرم بود …

تا اومدم درب رو براش باز کنم و سوارش کنم گفت :

مادر جون عقب بشینم راحت ترم … آخه پاهام درد می کنه …

نشست ….

انگار یهو درد و دلش باز شد …

گفت توی خونه سالمندان زندگی می کنم و اینجا هیشکی رو ندارم …

همه بچه هام امریکا هستند و من رو اینجا تنها گذاشتند …

فقط ماه به ماه هزینه پانسیونی رو که من رو اونجا گذاشتند می فرستند …

الان هم اومده بودم جواب آزمایش ام رو بگیرم …

همینجور که داشت درد و دل می کرد ،

بین حرفهاش هم یه دعا برام می کرد …

از اون دعا ها که بی بی برام می کرد …

یه حس وصف نشدنی بهم دست داده بود از اینکه این کار رو کردم و دارم می رسونمش …!!!

وقتی رسیدیم دم اون خونه سالمندانی که زندگی می کرد … اومدم که پیاده اش کنم گفت :

گوش ات رو بیار پسرم …

وقتی سرم رو بردم جلو ….

دستی به سرم کشید و گفت :

یه کادو برات روی صندلی عقب گذاشتم …

وقتی من رفتم تو اون رو بردار …

داستان کوتاه معامله با خدا

وقتی از پله ها داشتم بالا می بردمش ، دل تو دلم نبود تا جَلدی برگردم و ببینم برام چه تحفه ای گذاشته  …

دیدم روی صندلی عقب یه تیکه مقوا افتاده …!!!

برش گردوندم …

جمله کوتاه بود …

ولی یک دنیا حرف داشت :

(الهی دست به سنگ بزنی …. جواهر بشه مادر)

نمی دونم چطور تا خونه روی ابرها پرواز کردم …

ولی اینجای داستان شاید براتون غیر قابل باور باشه …

امروز هنوز ۲۴ ساعت از اون داستان دیشب من نگذشت بود که خبری به من دادند که ۱۱ ماه بود منتظر شنیدن اش بودم … !!!

خبر این بود :

مشکلی که ۱۱ ماه به هر دری زدم تا حل کنم با چنگ و دندان وا نشده بود …. حل شد …!!!

چقدر لذت داره معامله با خدا نه خلق خدا …

از اون زیباتر چقدر توی این دنیا زود جواب خوبی رو می شه گرفت …!!!

این تکه مقوای آن پیرزن که بهترین هدیه عمرم بود را تا ابد به جانانم می آویزم …

بعضی ها ؛ شبیه عطر بهار نارنجی هستند در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت ، نفس میکشی … آنقدر عمیق … که عطر بودنشان را تا آخرین ثانیه ی عمرت ؛ در ریه هایت ذخیره کنی …

منبع : داستان کوتاه


تاریخ : 04 فوریه 2018 ، 10:02:46
1,890 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: