مـوضـوعات

داستان طلاق پنج زن قسمت پنجم

داستان طلاق پنج زن قسمت پنجم

داستان طلاق پنج زن قسمت پنجم

نگاه خریدارانه ای به من کرد گفت تنها زندگی میکنی؟

گفتم بله.

گفت شبا تا ساعت چند میتونی بیرون باشی؟

گفتم مگه ساعت کاری شما تا ۶ نیست؟

گفت بله ولی اگه بخوای میتونیم بریم بیرونو یه شامی بخوریم.

گفتم مرسی احتیاجی نیست گفت خوب اگه راحت نیستی زنگ بزنم شامو بیارن شرکت.

سرمو آوردم بالا و به چشمهای هیز، حریصش نگاه کردم.

چشمامو بستمو دوباره باز کردم پوزخندی زدمو نگاش کردم.

از پشت میزش بلند شد و گفت آخی چقدرم لاغری و اومد سمت من دستشو برد سمت شالمو وای چه موهای قشنگی داری.

بلند شدمو عقبتر ایستادم گفت چیه ترسیدی؟

خودمو بی تفاوت نشون دادمو گفتم نه اما داشتم سکته میکردم یه دفعه یاد نقشمون افتادم.

گفتم شما متاهلید دیگه گفت نه من هنوز پسرم نزدیک پنجاه سالش بود حالا نوبت من بود.

با عشوه گفتم چه خوب منم دنبال مرد متشخصی مثل شما بودم اومد نزدیک تر و گفت ای جووونم.

بازم رفتم عقب افتاده بودم تو بد هچلی به در و دیوار نگاه میکردم.

آخه این چه نقشه احمقانه ای بود که من کشیدم داشت بهم نزدیکتر میشد و من داشتم از ترس میمردم.

یه دفعه دستمو گذاشتم رو سرمو گفتم آخ دستپاچه شد گفت چی شده؟

گفتم میگرن دارم سرم درد میکنه سریع به منشی گفت واسم آب بیاره.

دوباره نشست پشت میز.

نگاه حریصانه اش کل تنمو برنداز میکرد داشتم بالا میاوردم از نگاش اما دلم میخواست باهاش بازی کنم.

بخاطر همین گفتم حیف مرد زیبا و متشخصی مثل شما نیست که هنوز مجرد موندید با تملق گفت آخه تا حالا خانم زیبایی مثل شما قسمتم نشده بود.

وقت بازی بود گفتم ولی من تعجب میکنم گفت از چی عزیزم؟

کثافت چه زود پسرخاله شده بود گفتم از اینکه دشمن زیاد دارید.

متعجب گفت یعنی چی گفتم یه حرفایی به من زدن حالا میفهمم دروغ بوده حسابی کنجکاو شده بود گفت کی چی گفته؟

گفتم میدونید من نیومده بودم اینجا استخدام بشم.

فقط میخواستم شما رو خصوصی ببینم گل از گلش شکفت گفت چرا؟

گفتم راستش یه نفر منو فرستاد اینجا یه پیغامی بهتون بدم.

دوباره پرسشگر نگام کرد راستش من اون آقا رو نشناختم ولی گفت اینا رو به شما بگم گفت چی بگی؟

عمدا من من کردم داشت عصبی میشد گفتم یه مشت آدم دروغگوکه احتمالا با شما دشمن بودن یه چیزایی راجع به خانمتون گفتن.

اما شما که خانوم نداری صورت کثیفش که تا دو ثانیه پیش لبریز از هوس بود الان از خشم سرخ شده بود.

زل زد به منو گفت خوووب…

داستان طلاق پنج زن قسمت پنجم

گفتم راستش ببخشیدا گفتن که خانمتون داره بهتون خیانت میکنه مدرکم دارن که همین الان خانمتون تو جاده چالوسه…

آخه چرا آدم نازنینی مثل شما باید دشمن داشته باشششه…

باشه رو با یه عشوه و نازی کشیدم و مطمئن بودم دیگه روش تاثیری نداره.

بلند شد گفت من باید برم گفتم پس بیرون…. شام…

گفت شمارتو بده منشی خبرت میکنم و از اتاق زد بیرون.

منم از اتاق اومدم بیرون منشی به من نگاه کرد گفتم چی شد رفتن؟

گفت گویا پسرشون مریضه گفتن باید زود برن خندم گرفت گفتم آخی نازی باشه مرسی.

اومدم بیرون ولی ته دلم قند آب شد.

دنبال ناموس کسی نرو تا کس نرود پی ناموست.

مرتیکه حقش بود تا برسه خونه و ببینه همه چی سر جاشه نصف عمرش رفته.

اون روز دلم حسابی خنک شد ولی خب آخرش که چی؟

اینکارا و پوز زدنا که واسه من آب و نون نمیشد یه روز که باز رفته بودم دنبال کار وقتی سوار قطار مترو شدم یه آدم نعشه از اعتیاد اومده بود تو واگن و گدایی میکرد.

دختری که لباس اداری و رسمی تنش بود گفت همه معتادا رو باید دار بزنن یا بریزنشون تو دریا.

تو همین موقع خانومی که فروشندگی میکرد برگشت و نگاش کرد و گفت خانوم نگو انشاءالله واسه هیچکس پیش نیاد.

شما نمیدونی کسیو که دوست داری معتاد بشه چه دردی داره حاضری جونتم بدی تا نجاتش بدی معتاد مجرم نیست مریضه.

یهو دختره با عصبانیت گفت خانوم ولم کن اینا همه توجیه…

زنه گفت نمیدونی نگو خدای نکرده گوش شیطون کر سرت میاد دختره پوزخندی زد و آروم گفت اگه من ندونم کی میدونه؟

اگه معلم کلاس چهارمم نبود معلوم نبود من الان کجا بودم برگشتمو به صورتش خیره شدم خدای من این سمانه بود…

گفتم ببخشید شما سمانه اید با تعجب نگام کرد و گفت آره

داستان طلاق پنج زن قسمت پنجم

باورم نمیشد این همون سمانه کوچولو همکلاسی کلاس چهارمم باشه.

اون سال خاله کبری معلم ما بود خاله کبری خاله واقعی من بود و خاله دوست داشتنی و مهربون همه بچه های کلاس.

اون موقعها که کتک زدن و تنبیه بدنی بچه‌ها تو مدرسه کار عادی بود خاله با عشقش بچه ها رو مجذوب خودش کرده بود.

اما این میون اون بیشتر از همه به سمانه توجه میکرد در واقع رفتارش با سمانه مادرانه بود تا معلم و بعدها همون وسط سال که دیگه سمانه مدرسه نیومد دلیلشو فهمیدم.

پدر سمانه معتاد بود و اونقدر تحت تاثیر مواد بود که مادرشو اذیت کرد و کتک زد که دوام نیاورد و بعد از یه مریضی طولانی مرد.

مادربزرگ پیر و مهربونش هرجوری بود اونو میفرستاد مدرسه

اما بعد از مدرسه مجبور بود سر چهار راه فال بفروشه تا خرج اعتیاد باباش در بیاد و اگه یه روز فروش کمی داشت کتک سختی از پدرش میخورد.

بخاطر همین هر روز آرزو میکرد باباش بمیره یا تصادف کنه.

تا اینکه یه روز تصمیم گرفت تو غذای پدرش از همون سم هایی که مامانی تو انباری میریخت و موشها میمردن بریزه اما باباش فهمید و به شدت کتکش زد.

اون روز سمانه با دست و صورت زخمی و کبود اومد مدرسه خاله با دیدنش دیوانه شد.

یک هفته بعد خاله تونست با کلی دوندگی از بهزیستی تاییدیه بگیره که سمانه رو قبول کنن.

اما یکماه نشده بهزیستی به بهانه داشتن سرپرست قانونی اونو برگردوند خونه و دوباره مجبور شد بره سر چهارراه دیگه هم مدرسه نیومد.

خاله وقتی شنید بهزیستی سمانه رو برگردونده خونه شدیدا عصبی شد و تصمیم گرفت بره خونه سمانه.

اما وقتی میرسه به کوچه شون با چیزی مواجه میشه که شوکه ش میکنه اون سمانه رو با سر و صورت خونی و لباس پاره تو کوچه میبیه که داره فرار میکنه.

اما تا معلمشو میبینه خودشو تو بغلش میندازه و از هوش میره.

خاله سریعا اونو بغل میکنه و میرسونه بیمارستان.

داستان طلاق پنج زن قسمت پنجم

وقتی سمانه به هوش میاد واسه خاله تعریف میکنه که اون روز تا شب نتونستم فال زیادی بفروشم.

وقتی رسیدم خونه بابام داشت به همون مردی که همیشه براش جنس میاورد التماس میکرد اما اون میگفت تا پول نده جنسو بهش نمیده.

بابا تا چشمش به من خورد با خوشحالی گفت بیا پول رسید.

اما وقتی دید کمه سیلی محکمی به من زد.

منم با گریه رفتم تو اتاق و از پشت پنجره دیدم مرده داره با بابام پچ پچ میکنه.

بعد اومد سمت اتاقو درو پشتش بست و کمربندشو باز کرد خانوم میخواست منو با کمربند بزنه اومد سمت منو لباسمو کشید و پاره کرد.

اما من از پنجره پریدم پایین.

بیچاره سمانه کوچولو درک درستی از اتفاق وحشتناکی که قرار بود براش بیوفته نداشت پدرش اونو به اون مردک کثیف فروخته بود.

اون روز وقتی سمانه از پنجره پریده پایین دست وصورتش به شدت زخمی شده.

اما با تمام توانش شروع کرده به دویدن و اون مردک پست هم دنبالش بوده که در آخرین لحظات خاله سر رسیده و نجاتش داده وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی واسش میوفتاد.

بعد از اون جریان خاله رفت خونه سمانه و با پدرش درگیر شد و همین منجر به یکسال انفصال از خدمت و تبعیدش به شهرستانی دور شد.

بخاطر درگیری با اولیاء دانش آموزان اما خاله اینقدر جنگید تا تونست عدم صلاحیت‌ پدر سمانه رو بگیره و اونو برای همیشه تحویل بهزیستی داد تا آینده روشنی داشته باشه.

هر چند با همه وجود دلش میخواست اونو به عنوان فرزند قبول کنه اما این اجازه رو بهش ندادند.

حالا این دختر خوشگل با اون موهای فرفری نازش متعجب و پرسشگر منو نگاه میکرد.

گفتم من صبام یهو بلند شد گفت وای واقعا خودتی خندم گرفت گفتم بشین ببینم مگه جن دیدی؟

گفت خانوم حاجی زاده خوبه از وقتی ازدواج کردم دیگه ازش خبر ندارم.

گفتم آره خوبه گفت خیلی دلم واسش تنگ شده الان کجاست؟

اگه اون روز نمیرسید… و اشک تو چشماش حلقه زد و تو چشمای من…

اما بهش نگفتم زندگی اینقدر به معلم بیچاره ش سخت گرفت که بخاطر اون همه سختی که برای کار مردم و زندگی خصوصیش کشید دچار بیماری تنفسی حاد شده.

و به حدی حالش بده که مثل جانبازای شیمیایی با خرخر نفس میکشیه و شدیدا فرسوده و ناتوان شده.

به حدی که تو ۴۶سالگی مثل یه زن شصت ساله اس اما همین حالا هم هر جا حقی ناحق بشه حاضره و هنوزم بخاطر حق و حقیقت میجنگه.

همین جا از همتون میخوام که برای سلامتی معلمی که از جون مال و آبروش برا شاگرداش گذشت خانم کبری حاجی زاده دعا کنید ممنون.

خلاصه سمانه یه خانوم به تمام معنا واسه خودش شده بود.

بهش گفتم الان چیکار میکنی گفت درسمو ادامه دادم و اول معلم شدم و حالا تو معاونت اداره کل آموزش و پرورش کار میکنم.

بعدم با یکی از همکاری خوبم ازدواج کردم و میخوام تمام تلاشمو بکنم تا معلمهایی تو جامعه مون داشته باشیم که اونقدر توانایی و عشق داشته باشن تا مثل خانوم حاجی زاده سمانه ها رو از اوج لجن به عرش بکشن.

بعد گفت تو چیکار میکنی؟

منم همه چیو واسش تعریف کردمو گفتم الان بیکارمو در بدر دنبال کار.

ادامه دارد…

داستان طلاق پنج زن قسمت پنجم

منبع : داستان عاشقانه


تاریخ : 08 فوریه 2018 ، 08:02:34
1,710 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: