مـوضـوعات

داستان آرش و صبا قسمت دوازدهم

داستان آرش و صبا قسمت دوازدهم

داستان آرش و صبا قسمت دوازدهم

حرفامو که زدم بیرون اومدیم و مزاحمتها تموم شد.

تا اینکه یک روز پژمان اومد پیشم و چیزی گفت که شوکه شدم.

گفت صبا مارال به من چراغ میده

گفتم یعنی چی؟

گفت هر وقت میرم اونجا همش واسم عشوه میاد.

پذیرایی که میکنه دستشو میکشه رو دستم!

من نمیخوام به وحید خیانت کنم دیگه خونشون نمیرم.

نمیخواست خیانت کنه اما وحید مچشون رو گرفت و مارال رو طلاق داد.

بعد از دوسال دوباره سرو کله وحید پیدا شد.

همون حرفهای همیشگی جبران میکنم و این حرفها و همون موقعها بود که من با آرش آشنا شدم بهش گفتم دارم ازدواج میکنم دیگه سراغ من نیا.

گفت نمیشه بهم یه فرصت دیگه بدی؟

خندم گرفت گفتم چجوری روت میشه سرشو پایین انداخت و گفت باشه خوشبخت بشی لیاقت من همینه که جلوی چشمم عشقم مال یکی دیگه بشه.

رفت تا اون روز که من بالای پل هوایی بودم و میخواستم خودمو بکشم.

ولی مشکلات من از اون شبی شروع شد که اون دوست پستم دعوای من و آرش رو تو کوچه داد زد و افتاد دنبال آرش و به همه گفت آرش منو ول کرده.

این خبر به گوش وحید رسید و مزاحمتهای وحید دوباره شروع شد.

متاسفانه تو این چند سال ما دوستان مشترک زیادی پیدا کردیم که سریعا تبادل اطلاعات میکردن و مخصوصا کاری کرد که وحید بیاد سراغ من.

از اون روز وحید مرتب مزاحم من میشد و آرش هم که پی خوشگذرونی بود.

من واقعا خسته شده بودم دیگه نای جنگیدن نداشتم.

از بی توجهی ها و رفتارهای آرش از مزاحمت های وحید از تمام این زندگی مسخره خسته شده بودم.

مخصوصا که تازگیها آرش با دختری رابطه نزدیک پیدا کرده بود و دیگه روابطشون کاریم نبود.

این آدم هم مثل ساحره زخمهای عمیق و دردناکی به روحم وارد کرد زخمهایی که تا آخر عمرم خوب نمیشه و هیچ گذر زمانی اونو از بین نمیبره اسم اونو میذارم سلیطه.

آرش هر شب با سلیطه و دوستاش بیرون میرفت شام میخورد و قلیان میکشید و خوش بود.

همه اینها بود تا دوباره سر و کله اون ساحره جادوگر هم پیدا شد و شبهای آرش پس از خوشگذرونی با سلیطه به خونه ساحره ختم میشد.

این دو نفر طوفان شدن و خونه عشق منو ویران کردن.

یک روز آرش اومد و تو انگشت دست راستش انگشتری شبیه حلقه بود.

گفتم این چیه با وقاحت گفت اینو ساحره برا تولدم خریده ولی تو حتی یه کادو ساده هم به من ندادی.

فقط نگاش کردم و دلم مثل همیشه شکست.

چقدر فراموشکار بود.

داستان آرش و صبا

ساحره از معاشرتهاش با مردای دیگه پول زیادی داشت یک انگشتر که چیزی نبود.

اما همون موقع که تولد آرش بود قسط ماشینش عقب افتاده بود و من تموم پولی رو که داشتم دادم.

موقع ولنتاین هم همینطور اما متاسفانه آرش هیچ وقت اینها رو ندید.

در مورد خیلی چیزای دیگه هم همینطور بود ساحره وقت فراغتش رو به آرش اختصاص میداد.

من مادرم رو در اوج کار عروسی خواهرم با اون همه مهمون رها میکردم تا پیش آرش باشم چقدر احمق بودم.

چون اون روزها آرش تمام دنیای من بود و هیچ چیز نمیتونست مانع عشق من به اون بشه.

کسی که آغوش گرمش اون روزها همیشه برام باز بود اما این روزها من شدیدا غمگین و افسرده بودم.

با کوچیکترین بهانه ای گریه میکردم.

بالاخره تصمیممو گرفتم باید میرفتم باید برای همیشه از آرش جدا میشدم و راه برگشت رو می‌بستم باید از شر وحید هم خلاص میشدم.

تنها کسی که میتونست نجاتم بده دکتر بود تنها راه این بود از آرش طلاق بگیرمو با دکتر ازدواج کنم.

من میخواستم مرتکب یه حماقت دیگه بشم چون آرش به این راحتیها منو ول نمیکرد.

دکتر ۳۵ سال از من بزرگتر بود و قبل از آشنایی با آرش از طریق یک دوست مشترک میشناختمش.

خیلی خلاصه اینکه همکاری مسن داشتم که برای ازدواج به دکتر معرفیش کردم اما اون چشمش منو گرفت.

اون موقعها فقط خندیدم چون دیگه نه دنبال ثروت بودم نه سفر خارج.

اما حالا وضعیت فرق میکرد با اینکار راه برگشت برای خودم هم کلا بسته میشد.

چون منو آرش با وجود دعواهای خیلی شدید و حتی هرز پریدن آرش طاقت دوری همو نداشتیم.

اما اینبار دیگه طاقتم طاق شده بود تصمیم گرفتم برم دادگاه و دادخواست طلاق بدم.

تا اون روز که نگهبان فرهنگسرا گفت آقایی دم در منتظرمه.

فکر کردم آرشه اما وقتی رفتم یکه خوردم وحید بود.

خواستم برگردم که بازومو کشید و گفت میخوام یه چیزی نشونت بدم.

گفتم نمیخوام ولم کن چرا دست از سرم برنمیداری؟

گفت میخواستم پامو بکشم کنار اما اتفاقی دیدمش و ازش فیلم گرفتم

تا ببینی با چه آدم کثیفی هستی.

دستمو کشیدم و گفتم به تو ربطی نداره ولم کن بازومو محکمتر چنگ زد.

نه صبر کن احمق ببین بچه خوشگله چجوری گذاشته تو کاسه ات و با کیا میپره خاک تو سرت لیاقتت همینه.

همین آدمی که براش میمیری بیا بیا بگیر ببین شوهره…

باز شروع کرد به زدن حرفهای خیلی زشت در مورد آرش.

دیگه نمیتونستم تحمل کنم دستمو کشیدم و محکم زدم تو دهنش.

گفتم خفه شو عوضی

اما قبل از اینکه جمله م تموم بشه چنان سیلی محمکی به صورتم زد که برق از چشمام پرید و سرم محکم خورد به دیوار و همه جا سیاه شد.

صدای لرزونش رو میشنیدم.

صبا صبای من چی شدی صبا غلط کردم.

چشماتو باز کن.

یاد آرش افتادم آرشی که تحمل یک قطره اشک منو نداشت کجا بود تا ببینه چطور به من سیلی زدن.

آرشی که با وجود تمام نبودنهاش اجازه نداده بود کسی از گل بالاتر به من بگه امروز بخاطر ایستادن پای عشقش حرمتم شکسته شد و صورتم کبود.

چشمامو باز کردم و بلند شدم دستمو به دیوار گرفتم خواست دستمو بگیره نای حرف زدن نداشتم دستمو کشیدم.

شل و وارفته ایستاده‌ بود.

رفتم داخل وسایلمو برداشتم دلم آتیش گرفته و بیشتر از صورتم میسوخت دویدم دویدم تا دور بشم.

وقتی بخودم اومدم بالای پل هوایی اتوبان یادگار بودم اینجا تنها جای امنی بود که میدونستم هر چقدر فریاد بزنم کسی صدامو نمیشنوه جز خدا.

با تمام فریادهایی که تو صدای ماشینا گم میشد.

شاید از حرفهای وحید فرار کردم ولی از خودمم میتونستم فرار کنم؟

از حقیقتی که وجود داشت؟

از مردی که شوهرم بود اما بودو نبودش فرق نمیکرد.

مردی که همین الان معلوم نبود کجاست و با کی رفته قلیون بکشه و خوش بگذرونه، بدون اینکه براش مهم باشه من کجامو چیکار میکنم.

من قلبم در عشق مردی میسوخت که همسرم بود و نبود.

تمام وجودم پر از خشم بود صورتم میسوخت و تنم درد میکرد و مرد من نبود تا بهش بگم رو ناموسش دست بلند کردن.

اگرم بود جز تهمت و دعوای بی ثمر چیزی نبود پس خودم تنهایی باید حلش میکردم مثل تمام این روزهای سیاه.

فردا صبح رفتم کلانتری و از وحید شکایت کردم.

صورتم به شدت کبود شده بود و اونها منو فرستادند پزشک قانونی.

دکتر اونجا خانم مسن مهربانی بود که ماجرا رو براش تعریف کردم و اون بعد از معاینه گفت غیراز کبودی صورتت وضعیت جسمانیت هم عادی نیست.

با وجودی که به او مربوط نبود برام آزمایش نوشت و جواب آزمایش مثل بهمنی سهمگین رو سرم فرو ریخت

من دو ماهه باردار بودم.

اما بخاطر مشکلاتم به دوره ام توجه نکرده بودم اما چطور ممکن بود؟

من از بارداری تنها نشونه ای که داشتم ضعف شدید جسمی بود فقط همین که اون هم بواسطه وضع بد روحی این روزهام قابل توجیه بود.

تمام وجودم پر از درد شد چرا نمیتونستم از دست آرش خلاص بشم؟

چرا؟

داستان آرش و صبا قسمت دوازدهم

منی که میخواستم همه چیزو رها کنم و برم حالا با این وضعیت چیکار کنم؟

موندن با آرش برام غیر ممکن شده بود من بدون آرش میمردم اما با اون هم رنج میکشیدم.

ولی الان جواهری در دلم بود که خون عشقم در رگهاش جریان داشت و ماله ماله خودم بود.

بدون ترس رفتن و از دست دادنش بدون وحشت رقیب.

بدون تمام رنجها و دردها و تنهایی ها فقط مسئله اینجا بود که.

با این وضعیت تنهایی، ازدواج پنهانی و خانواده ام که نمیدونستن و آرشی که مطمئن بودم این بچه را نمیخواد و منو مجبور به سقط میکرد چه باید میکردم؟

ازدواج با دکتر فقط فکر مقطعی و احمقانه ای بود قبل از بارداری و فقط بخاطر دلخوری به ذهنم خطور کرده بود و حتی لحظه‌ای بودن با اون پیرمرد حالمو بد میکرد.

از لحاظ قیافه هم من جای نوه ش حساب میشدم.

اما الان وضعیت عوض شده بود در وجود من مرواریدی رشد میکرد که به هر قیمتی حاضر بودم نگهش دارم.

این ثمره تمام تنهایی ها اشکها غصه ها درد ها و پایان همه چیزهای تلخ زندگیم بود.

این ثمره مردی بود که علی رغم همه بدیهاش میپرستیدمش و دیوانه وار دوستش داشتم و حالا راحتتر میتونستم برم.

چون تیکه ای از وجود اون که انگار تمام اون بود رو با خودم میبردم.

پس ازدواج با دکتر کمترین تاوانی بود که باید بابت این تصمیم بزرگ میدادم.

دکتر، سالها پیش که پیشنهاد ازدواج داده بود اذهان کرده بود که از لحاظ جنسی مشکل داره و هیچ رابطه ای نمیتونه داشته باشد.

خب چه بهتر چون ازدواج زن باردار از پایه باطله.

اما تصمیممو گرفتم برای نجات خودم و کوچولوم هر کاری کنم.

حتی ازدواج باطل تو شناسنامه ای جعلی که یکی از دوستای وحید برام تهیه میکرد.

(زمانیکه وحید منو زد تحت هیچ شرایط حاضر به رضایت نبودم بعدا که فهمیدم باردارم در ازا شناسنامه جعلی قبول کردم رضایت بدم.)

آرش هم که منو رها کرده بود جدایی ازش کاری نداشت.

بابت کارهایی که کردم پشیمون نیستم برای نجات با ارزش ترین موجود زندگیم حاضر بودم حتی تا جهنم هم برم اینکه چیزی نبود.

دکتر هم تنها عروسکی میخواست که مهربون باشه و باهاش به سفر خارج بره و مراقبش باشه و در مهمانیهای خسته کننده سالمندان شرکت کنه.

بالاخره به دکتر زنگ زدم البته تا با خودم بجنگم تا تصمیم بگیرم تا نقشه بکشم یک هفته گذشت که به اندازه یک عمر طول کشید.

آخر هفته رفتم سونوگرافی خانم دکتر گفت میخوای صدای قلبشو بشنوی و من شنیدم و گریستم صدای هق هقم که بلند شد و بالش زیر سرم که خیس شد خانم دکتر منو از اتاقش بیرون کرد منشی لیوانی آب دستم داد و من گریه کردم و گریه کردم.

چرا بچه من نمیتونست پدری واقعی داشته باشه؟چرا کسی تو این شهر نبود که من با شوق بهش زنگ بزنم و بگم صدای قلب بچه مو شنیدم؟

ادامه دارد…

دوستان عزیز و کاربران گرامی اگر نظراتتون رو درباره داستان آرش و صبا بگید خوشحال میشیم.

امیدواریم از این داستان لذت ببرید.

منبع: لعنتی


تاریخ : 18 جولای 2017 ، 08:07:20
2,027 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: