داستان کوتاه پرستار کودک چند روز پیش ، ” یولیا ” پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم . به او گفتم : بنشینید یولیا . میدانم که دست و بالتان خالی است ، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمیآورید . ببینید ، ما توافق کردیم […]
داستان کوتاه پرستار کودک چند روز پیش ، ” یولیا ” پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم . به او گفتم : بنشینید یولیا . میدانم که دست و بالتان خالی است ، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمیآورید . ببینید ، ما توافق کردیم […]
داستان کوتاه معامله با خدا دیشب پشت چراغ قرمز خیابون میرداماد ایستاده بودم … توی اون سرمای استخوان سوزه این روزهای تهرون ، لحظه شماری می کردم که زودتر چراغ سبز بشه و من به خونه برسم و خودم رو کنار آتیش شومینه گرم کنم … داشتم همراه ثانیه شمار بالای چراغ … شمارش می […]
داستانک تاجر و چوپان و روزی حلال مردی ساده ، چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز بابت چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد. یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می […]
داستانک معجزه امام حسین مردی که راضی به فروش قلب خود شد. مردی در سمنان به دلیل فقر زیاد و داشتن یک پسر ۶ساله، یک دختر ۳ساله، یک پسر شیرخوار و یک زن قلب خود را برای فروش گذاشت. از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی؟ اونم پاسخ داده بود چون میدونم […]
داستان خیانت مرد به زن با اصرار از شوهرش می خواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید: چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم. از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می پذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار می کشد شرح شروط را: تمام ۱۳۶۴ سکه بهار […]
داستانک سلطان محمود غزنوی عدالت و ظلم سلطان محمود غزنوی شبی هر چه کرد خوابش نبرد. غلامان را گفت به کسی ظلم شده او را بیابید و نزد من بیاورید. پس از کمی جستجو غلامان بازگشتند و گفتند: سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم. اما سلطان را دوباره خواب نیامد. خود برخاست و با لباس […]
معجزه خدا دختر بچه ی ۸ ساله که از صحبت پدر و مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه ی جراحی پر خرج پسرش را بپردازد. دخترک شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه […]
داستان زیبا از آرش و صبا قسمت نهم دلم میخواست بمیرم. همونطوری که حرکت ماشینها را نگاه میکردم فکر خودکشی هم بیشتر در من جون میگرفت. تو همون لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد وقتی به صفحه گوشی نگاه کردم شوکه شدم وحید بود! حالا اون پشت خط بود باید با یکی حرف میزدم. تا […]
داستانک آموزنده رام کردن ببر زندگی زن نمی دانست که چه بکند! خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید. داخل خانه با بچه ها خوش و بش میکرد. اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی میشود و […]
داستان زیبا از آرش و صبا قسمت هشتم از اونجا که کار عکاسی هم میکردم آرش رو به عنوان مدل به چند تا آتلیه و برند معرفی کردم. آرش غمگینی که تمام وجودش رو سیاهی اندوه و اضطراب احاطه کرده بود صدای خنده های شاد و زیباش در تمام این شهر پیچید. من پله شدم […]