مـوضـوعات

داستان طلاق پنج زن قسمت پنجم

داستان طلاق پنج زن قسمت پنجم نگاه خریدارانه ای به من کرد گفت تنها زندگی میکنی؟ گفتم بله. گفت شبا تا ساعت چند میتونی بیرون باشی؟ گفتم مگه ساعت کاری شما تا ۶ نیست؟ گفت بله ولی اگه بخوای میتونیم بریم بیرونو یه شامی بخوریم. گفتم مرسی احتیاجی نیست گفت خوب اگه راحت نیستی زنگ […]

تاریخ : 08 فوریه 2018
1,709 نفر

داستان طلاق پنج زن قسمت چهارم

داستان طلاق پنج زن قسمت چهارم اومدم بیرون فردا زنگ زدم حالشو بپرسم دعوتم کرد برم خونه پیشش. راستش قلب افسردم احتیاج به یه دوست جدید داشت تا حالم عوض بشه. وقتی رسیدم و نشستم گفت دیشب وسایلمو از اون خونه نحس جمع کردمو آوردم اینجا. با وکیل شرکتمم هماهنگ کردم زودتر طلاقمو بگیرم. گفتم […]

تاریخ : 26 نوامبر 2017
1,937 نفر

داستان طلاق پنج زن قسمت سوم

داستان طلاق پنج زن قسمت سوم چشمش که به عکسای منو علی که هر گوشه خونه حتی رو در یخچال بود افتاد کنجکاو شد. منم همه چیو بهش گفتم حتی از این روزهای تلخی که با چنگ و دندون خودمو از این جهنم شهوت و بیغیرتی بیرون میکشیدم. اونشب اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی […]

تاریخ : 21 نوامبر 2017
1,273 نفر

داستان طلاق پنج زن قسمت دوم

داستان طلاق پنج زن قسمت دوم رفتیم تو هیچ صدایی نمیشنیدم حکم صادر شد و اومدیم بیرون. نقشه کشیده بودم محکم باشم یه جوری رفتار کنم انگار که عین خیالم نیست. ولی چشمم که به چشمش افتاد غرورم رفت و اشک مهمون خونم شد. اخلاقشو میدونستم الان ول میکرد میرفت داشتم میلرزیدم. دلم میخواست بغلم […]

تاریخ : 15 نوامبر 2017
1,129 نفر

داستان طلاق پنج زن قسمت اول

داستان طلاق پنج زن قسمت اول روی نیمکتهای دادگاه نشسته بودمو منتظر علی بودم. علی رو دوست داشتم با تک تک سلولام با تمام وجودم. از همون روز اول که دیدمش عاشق مژهای بلند و چشمای مهربونش و اخلاق مردونش شدم. عاشق نگرانیاش همیشه بودنش حتی عاشق نفس کشیدنش. عاشق وقتی که سرمو میزاشتم رو […]

تاریخ : 26 سپتامبر 2017
1,965 نفر

داستان آرش و صبا قسمت آخر

داستان آرش و صبا قسمت آخر روزی که رفت کل خونه رو گشتم به امید یه یاداشت یه کاغذ پاره یه نشونه. تو آشپزخونه تو اتاقا زیر تخت تو کمد اما چیزی نبود. دل منم شکسته بود دل منم تنگ بود اما بهش دسترسی نداشتم. اوایل وقتی تو خونه با من و خواهرش بحثش میشد […]

تاریخ : 24 سپتامبر 2017
3,128 نفر

داستان آرش و صبا قسمت بیست و یکم

داستان آرش و صبا قسمت بیست و یکم از اون روز تا یک هفته از صبح تا شب اریک با من بود بعدها فهمیدم خاله از ترس اینکه بلایی سر خودم نیارم ازش خواهش کرده منو تنها نزاره. دیگه نه دانشگاه میرفتم نه سر کار حس مرگ تمام وجودمو فرا گرفته بود. همیشه خسته بودم […]

تاریخ : 23 سپتامبر 2017
2,287 نفر

داستان آرش و صبا قسمت بیستم

داستان آرش و صبا قسمت بیستم راستش تو زندگی هیچوقت از مرگ نترسیدم اما وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده آرزو کردم کاش بهم خبر مرگمو میدادن تا این خبر رو. خاله زد زیر گریه پرستار اومد تو و با خاله شروع به صحبت کرد زبونم اینقدر خوب نبود که متوجه بشم چی میگن استرس تمام […]

تاریخ : 20 سپتامبر 2017
2,415 نفر

داستان آرش و صبا قسمت نوزدهم

داستان آرش و صبا قسمت نوزدهم نزدیک ۶ماه بود که من اینجا زندگی میکردم اما انگار برای اولین بار بود که این شهر رو میدیدم و اون روز شاید بعد از ماهها خندیدم. مثل بچه ها میدویدم و خوشحال بودم آرش یک لحظه هم دستمو ول نمیکرد. حتی لب دریا منو کول کرد و برد […]

تاریخ : 18 سپتامبر 2017
2,098 نفر

داستان آرش و صبا قسمت هجدهم

داستان آرش و صبا قسمت هجدهم میدونستم دیدن دوباره آرش واسه هردوشون عذاب آوره. تو راه قلبم تند تند میزد و نفسام به شماره افتاده بود. باورم نمیشد منی که با اون همه اتفاق یه روز از آرش جدا نبودم چطور این همه وقت دوام آوردم. تا از در وارد شدم دیدمش اصلا یادم رفت […]

تاریخ : 16 سپتامبر 2017
1,440 نفر
ما را حمایت کنید: