مـوضـوعات

داستان آرش و صبا قسمت نوزدهم

داستان آرش و صبا قسمت نوزدهم

داستان آرش و صبا قسمت نوزدهم

نزدیک ۶ماه بود که من اینجا زندگی میکردم اما انگار برای اولین بار بود که این شهر رو میدیدم و اون روز شاید بعد از ماهها خندیدم.

مثل بچه ها میدویدم و خوشحال بودم آرش یک لحظه هم دستمو ول نمیکرد.

حتی لب دریا منو کول کرد و برد وسط آب و انداخت تو دریا و صدای جیغهای شاد منو خنده های از ته دل اون ساحلو پر کرده بود.

حسابی گشتیم تا شب شد شب موقع برگشت عمو رو به خاله گفت با اجازتون صبا خانم امشب پیش ما بمونه.

قیافه خاله در هم شد اما گفت خواهش میکنم شما صاحب اختیارید.

به خاله نگاه کردمو با چشمام بهش گفتم ممنون تو این مدت حتی یک شب هم ازش دور نبودم مثل مادری بود که کودکشو میخواستن ازش جدا کنند.

حالشو میفهمیدم اما دلم آرشو میخواست بالاخره رسیدم خونه خاله.

عمو پیاده شد من هم که باید وسایل شخصیمو برمیداشتم پیاده شدم و چشمکی به آرش زدمو گفتم الان میام.

عمو کمی جلوتر به خاله گفت اگه از نظر شما ایراد نداره صبا تا زمانی که آرش اینجاست پیش ما بمونه خاله گفت خواهش میکنم و رفتیم تو.

خاله گفت

لباس زیاد بردار تا هستش اونجا بمون و بعد عین ماتم زده ها نسشت رو مبل.

گفتم خاله تو رو خدا اینطوری نکن یه دفعه زد زیر گریه.

اگه ببرتت اگه بری من چیکارکنم و دیگه نتونست ادامه بده رفتم جلو و بغلش کردم و گفتم خاله من هیچ جا نمیرم مطمئن باش قول میدم.

خاله نا امیدانه نگام کرد بلند شد و مثل همیشه دنبال وسایل من شلخته گشت و یکی یکی گذاشتشون تو کیف اشکاش قطره قطره و بیصدا میریخت رو لباسام.

دیگه مطمئن شدم که میمونم آرش احتیاجی به من نداشت.

دورو برش پر آدم بود نه دوست و آشنا واسش کم بود نه دخترای رنگ و وارنگ منو میخواست چیکار؟

اما خاله تنها بود خیلی تنها.

البته خاله دوستای آلمانی و با نفوذ زیادی داشت که در مواقع لزوم کارشو راه مینداختن.

اگه اونا نبودن هیچوقت به این سرعت من نمیتونستم پاس و ویزا بگیرم اما به هر حال اونا غریبه هایی بودن که فقط شاید شب سال نو اونها رو میدید.

به هر حال من تصیممو گرفته بودم اما وحشت گفتنش به آرش وجودمو احاطه کرده بود ولی بعدا بهش فکر میکردم فردا یا پس فردا.

الان میخواستم تو همین لحظه زندگی کنم خاله رو بوسیدمو به سمت خونه عمو راهی شدیم.

به محص اینکه رسیدیم آرش منو کشید تو اتاق و غرق بوسه کرد و بعد لباسام تقریبا تیکه پاره شد و ما اون شب رویایی رو کنار هم پر از عشق به صبح رسوندیم.

فردا صبح کلاس داشتم بخاطر همین باهم رفتیم دانشگاه عمو میخواست ما رو برسونه اما ما میخواستیم باهم باشیم.

بخاطر همین با قطار رفتیم و اصلا نفهمیدم کی رسیدیم من محیط دانشگاه و شهر برمن رو به آرش نشون دادم.

بعد رفتیم کنار دریا روی شنها با پای برهنه دویدیم و از سر کول هم بالا رفتیم و کلی خندیدیم.

بعد تو ساحل نشستیم و غروب آفتابو تماشا کردیم همه چیز مثل رویا بود.

همینطور که نشسته بودیم و آرش موهای من رو نوازش میکرد گفت جوجه گفتم بله گفت حالا خوب زبان یاد گرفتی گفتم ای همچین.

گفت خوبه دیگه وقتی برگشتیم میتونی به عنوان مترجم کار کنی یه دفعه دلم هری ریخت پایین.

آروم گفتم آرش گفت چیه؟

دوباره به اون چشمای قشنگ و مژه های بلندش خیره شدم.

سرمو گذاشتم رو شونه شو گفتم دلم خیلی برات تنگ شده بود.

برگشت طرفمو منو به آغوش کشید و آروم تو اون غروب زیبا کنار ساحل دراز کشیدیم.

در حالیکه سرم روی سینه اش بود و دستم توی دستش کاش هیچوقت اون لحظه تموم نمیشد.

دو هفته شیرین و رویایی گذشت و اون روزی که ازش میترسیدم فرا رسید.

منو آرش و عمو دور میز نهارخوری نشسته بودیم که آرش گفت دیگه کم کم برو وسایلتو جمع کن آماده باش که برگردیم.

بلند شدم و چند تا بشقاب برداشتم و رفتم سمت آشپزخانه‌.

گفت شنیدی چی گفتم؟

گفتم آره و به عمو نگاه معنا داری کردم.

شاید انتظار داشتم عمو کمکم کنه.

دوباره برگشتم و یه بشقاب دیگه برداشتم آب دهنمو قورت دادم تمام تلاشمو کردم که محکم باشم گفتم آرش من…من نمیام من نمیخوام برگردم آرش بلند شد یعنی چی؟

دستم میلرزید سعی میکردم به چشماش نگاه نکنم یه دفعه داد زد با توام.

بشقاب از دستم افتاد و هزار تکه شد.

داستان آرش و صبا قسمت نوزدهم

آرش اومد سمت من.

گفت باتوام چرا حرف نمیزنی؟

سرمو آوردم بالا و گفتم دیگه نمیخوام برگردم دیگه نمیخوام هیچکدوم از اون آدمایی که روحمو آزار دادنو ببینم.

آرش جلو اومد صدای خرده های شیشه زیر دمپاییش شنیده میشد شونه های منو محکم گرفت و گفت اینا حرفای تو نیست حرفای اون زنه.

خودمو کشیدم کنار و رفتم عقب و تو چشماش نگاه کردمو گفتم تاحالا هر چی به خالم توهین کردی هیچی نگفتم اما دیگه نمیتونم ساکت باشم موقعی که تو دنبال الواتی بودی اون بود که سنگ صبورم بود.

موقعی که تو نتونستی از من نگهداری و مراقبت کنی و به امان خدا ولم کردی اون بود که منو آورد اینجا و از دست تو و اون آشغالای دور و برت نجاتم داد.

الانم اون هیچ نقشی نداره ما از اولم زندگی مشترکی نداشتیم فقط رو ۴تا کاغذ پاره زن و شوهریم.

من کسی رو نمیخوام که بخاطر من هر کاری میکنه اما کنار بقیه اس.

من مردی رو نمیخوام که برام بمیره اما تو بغل بقیه ول باشه.

من مردی رو میخوام که کنارم باشه که بهم بگه دوسم داره که بهم محبت کنه بی غرور بی منت بی منت از ته دل و هیچوقت از هیچکس نترسم و مطمئن باشم.

مرد من مال خودمه اما تو اون آدم نیستی همیشه همه چی اولش خوبه اما بعد دوباره همون آش و همون کاسه اس اگه باهات بیام و دوباره اون ماجراها شروع بشه دیگه راه برگشتی ندارم من دیگه برنمیگردم اونجا.

گفت بس که احمقی اون موقع اشتباه میکردی الانم داری اشتباه میکنی و ناحق میگی.

گفتم ببین من الان اینقدر حساس شدم که اگه با دختر پیغمبرم حرف بزنی روانی میشم تو منو تبدیل کردی به یه آدم شکاک و روانی اینجوری هم خودمو عذاب میدم هم تو رو.

گفت الان چی میخوای حرف حسابت چیه؟

میخوام اون ازدواج مسخره کاغذی هم تموم بشه.

دوباره عصبی شد و صداشو بلند کردو اومد سمت من عمو دوید فکر کرد آرش میخواد منو بزنه.

تموم بشه که چه غلطی بکنی؟

گفتم که از این به بعد مثل دوتا دوست خوب باشیم که اجبار و تکلیفی نباشه.

کلافه روشو برگردوند و گفت دیوانه شدی صبا، دیوانه شدی مغزتو شسشو دادن زندگییت شده حماقت خودتم نمیفهمی داری چی میگی؟

اینبار منم عصبی شدمو فریاد زدم نمیخوام بیام چرا نمیفهمی اون خونه اون آدما اون خاک برام پر از رنجه پر ازخاطره های تلخ خاطرات تلخی که تو برام ساختیشون.

دیگه نمیخوام برگردم نمیخوام.

آرش عصبی شد و محکم با مشت کوبید تو دیوار و گفت به جهنم که نمیخوای به درک که نمیای وقتی هنوزم نمیفهمی واسه چی این همه راه اومدم دنبالت همون بهتر که تو جهالت خودت بمونی.

پوزخندی زدمو گفتم همش منت منت.

کیفمو برداشتمو گفتم من میرم خونه عمو که تا الان مستاصل ایستاده بود یکدفعه به خودش اومد وگفت کجا میری گفتم مرسی بابت همه چی عمو با اجازتون من میرم.

آرش گفت پاتو از این خونه بزاری بیرون دیگه همچی تمومه خودم طلاقت میدم.

از در خونه زدم بیرون و گفتم چه بهتر وقتی اومدم بیرون عمو پشتم دوید و گفت کجا میری؟

گفتم عمو من میرم آرش حرف منو نمیفهمه گفت پس بزار برسونمت گفتم دور که نیست خودم ماشین میگیرم میرم.

گفت نمیشه و برام یه تاکسی گرفت و آدرس خونه خاله رو داد وقتی داشتم سوار میشدم گفتم عمو نزار آرش بیاد دنبال من نزار منو ببره عمو راستی دستش که خورد به دیوار زخم شد مواظبش باش.

عمو گفت تو که اینقدر دوسش داری چرا اینطوری میکنی؟

گفتم چون تکرار خطا حماقته هزار بار بهش فرصت دادم اما بیفایده بود همیشه وقتی یه دعوای شدید میکردیم دو روز خوب بود بعدش دوباره میشد همونی که بود.

اگه باهاش برم دیگه نمیتونم برگردم هزار بار همینطوری خرم کرد اولش دلبری کرد و مهربون بود بعدش که دید کسی رو جز اون ندارم شروع کرد به زجر دادنم.

جلوی من با هر کس و ناکسی حرف زد و توقع داشت روشنفکر باشم تا قیامت عاشقش میمونم اما دیگه برنمیگردم بعد سوار شدم و دور شدم.

(آرش)

باورم نمیشد صبای کوچولو و سر به راه من اینقدر طغیانگر و بی پروا شده باشه.

خواستم نزارم بره اما عمو جلومو گرفت و رفت دنبالش اما صبا رفته بود برگشتم رو به عمو و گفتم اینجا چه خبره عمو؟

دلش به کی و چی خوشه که اینطوری تو روی من ایستاده؟

اون روز که باهام نیومد به شما گفتم این امانت منه مراقبش باش.

عمو اینجوری امانتداری کردی؟

عمو درمانده نگاهم کرد و با تردید گفت من نمیدونم چرا اینطوری شده صبا عاشق توه.

ماجرای فرودگاه و حمله عصبی صبا بعد از رفتنم رو برام تعریف کرد باز هم حسم اشتباه نکرده بود گفتم پس چرا همون موقع بهم نگفتی؟

گفت چون ازم خواست چیزی نگم داشتم دیونه میشدم با دست سرمو گرفتمو عصبی گفتم وای عمو عمو عمو.

عمو گفت چیزی عوض نمیشد یه حمله عصبی مقطعی بود همون موقع تصمیمشو گرفته بود.

چرا بهش زمان نمیدی تا فراموش کنه تا به آرامش برسه.

داد زدم عمو دیگه چقدر زمان میخواد تقریبا ۶ماه گذشته میدونی چیه اگه واقعا طلاق میخواد طلاقش میدم چه کاریه؟

داستان عاشقانه آرش و صبا

اما فقط خودم میدونستم که هیچوقت این کارو نمیکنم عصبی بودم و حرص میخوردم.

که عمو با الکل و پنبه به سمتم اومد تازه متوجه درد و زخم دستم شدم اما زخم دلم بیشتر میسوخت.

عمو لیوانی دستم داد و گفت آروم باش با زور نمیشه کاری کرد صبر داشته باش.

عمو آخه چه صبری حتما سرش به جایی گرمه و دلش به یه جایی قرص.

عمو گفت ببین آرش جان از اون روزی که تو رفتی من هفته‌ای یه بار رفتم خونشون.

بعضی وقتها بردمش دانشگاه یا رفتم دنبالش خیلی وقتها رفتم سر کارش آرش صبا حتی یه دوست دخترم اینجا نداره.

تو دلم گفتم تو ایرانم جز من دوستی نداشت.

عمو ادامه داد فکر کردی سرش به چی گرمه؟

فقط خیلی مذبوحانه داره تلاش میکنه که اتفاقاتی که براش افتاده رو فراموش کنه و شایدم تو رو.

واقعا میتونست منو فراموش کنه یا من میتونستم اونو فراموش کنم.

زندگی ما اونقدر درهم گره خورده بود که باز کردن هر گره اش سالها طول میکشید به اندازه یک عمر.

اون شب خیلی بد تموم شد و عمو با هزار استدلال و زحمت نزاشت دنبال صبا برم اما روزی که داشتم برمیگشتم ایران زنگ در به صدا در اومد.

وقتی عمو در رو باز کرد باورم نمیشد پشت در صبا باشه.

(صبا)

اون روز بعد از دعوا با آرش وقتی سوار تاکسی شدم مطمئن بودم که میخوام محکم باشم و دوباره از اول شروع کنم دیگه شک نداشتم شکننده هم نبودم.

باید آرش تموم میشد بس بود سوختن.

باید از میون خاکستر من ققنوس دیگه ای متولد میشد.

اینقدر مطمئن بودم که دیگه نه دلم برای تنهایی خاله میسوخت نه فکر آرش بودم میخواستم فقط به خودم فکر کنم فقط مال خودم باشم.

میخواستم بخندم شاد باشمو دیگه به هیچکس فکر نکنم جز خودم دانشگاهم و کارم.

وقتی رسیدم خونه چشمام مثل همیشه اشک آلود نبود خاله وقتی منو دید تعجب کرد.

رفتم تو و همه چیزو واسش تعریف کردم خاله گفت عزیزم خودت میدونی چقدر دوستت دارم و از دوریت میمیرم.

ولی بعضی موقعها ممکنه عشق دیگه در نزنه.

ممکنه پشیمون بشی درست فکراتو بکن.

در ادامه گفت اون موقع هم من، هم آرش عصبی بودیم و بخاطر داشتن تو با هم دعوا میکردیم.

ولی امروز من دارم میبینم این آدم دوستت داره که دوباره اومده دنبالت.

نمیخوام من بینتون باشم حتی با اینکه هنوزم از فکر نبودنت تو این خونه دیوانه میشم.

این چند روزم بهم خیلی سخت گذشت اما درست فکر کن گفتم خاله من فکرامو کردم پشیمون نمیشم.

فقط باید دوباره باهاش حرف بزنم و روزی که میخواست بره رفتم خونه عمو وقتی رفتم داخل سلام کردم.

آرش قهر آلود جواب داد گفتم آرش بیا منطقی با این قضیه برخورد کنیم من نمیخوام برگردم دیگه حتی نمیخوام مامان و بابامو ببینم.

بهم فرصت بده تا به آرامش برسم من الان حالم خوبه اومدن تو حالمو خیلی بهتر کرد.

بزار بدون اجبار تصمیم بگیرم و حرف زدمو حرف زدم.

آرش گفت میخوای چیکار کنم؟

گفتم الان بری اما بهم زمان بده شاید حالم خوب شد شاید تونستم فراموش کنم.

اما با این حالو روز زندگی واسه هر دومون زهر میشه آرش فقط نگام کرد و بعد بی هیچ حرفی رفت.

اینبار حتی تا فرودگاه هم نرفتم آرش رفت و دوباره از هم دور شدیم ولی من میخواستم زندگی جدیدی رو شروع کنم بی گریه بی افسردگی و رنج.

از فردای اون روز شاد و سرحال به دانشگاه میرفتم سر کارم پر جنب و جوش و خوشحال بودم.

من یه پرنده آزاد و شاد شده بودم که دیگه با خاله میرفتیم رستوران و مرکز خرید کلیسا مسجد دریا.

از اون طرفم چسبیده بودم به درسام تا اینکه یه روز صبح که از خواب بلند شدم احساس کردم تمام تنم درد میکنه سرم گیج میره خاله گفت سرما خوردی بمون خونه.

حالم اینقدر بد بود که اصلا نمیتونستم بلند شم فرداش اما حالم بهتر شد و رفتم دانشگاه.

استاد زبان صدام کرد تا روی وایت برد چیزی بنویسم که یهو سرم گیج رفت و همه جا سیاه شد.

وقتی چشمامو باز کردم پزشک دانشگاه بالای سرم بود و ازم خواست حتما برم دکتر و آزمایش بدم.

وقتی رسیدم خونه خاله که دید رنگم پریده گفت چی شده ظهر نهار خوردی؟

با خنده گفتم خاله من سرطان دارم و ماجرا رو تعریف کردم خاله گفت زهرمار دور از جونت این حرفا چیه میزنی بخاطر سرماخوردگی فشارت افتاده لابد.

گفتم نه خاله من سرطان دارم دکتر گفته برم آزمایش بدم بعدم بلند بلند خندیدم.

خاله گفت دکترای اینجا همینطوری هستن نفست جابجا بشه آزمایش مینویسن.

بزار برات یه معجون درست کنم جون بگیری خلاصه اونشب گذشت اما من روز به روز ضعیفتر میشدم.

تقریبا یکماه بود که آرش رفته بود تو این مدت عمو چند بار اومده بود دیدنمون اون روز هم مارو دعوت کرد برا نهار بریم بیرون.

من و خاله آماده شدیم که بریم اما دم در دوباره سرم گیج رفت و از هوش رفتم.

وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم خاله بالای سرم بود چشماش قرمز بود و بیرون تاریک نمیدونم چند ساعت اونجا بودم.

دیگه مطمئن شدم یه مرضی دارم گفتم خاله چی شده؟ چیه؟ دارم میمیرم؟

ادامه دارد…

رمان عاشقانه آرش و صبا

دوستان اگر تمایل دارید در سریعترین زمان ممکن متوجه بشید ادامه داستان در سایت قرار داده شده روی تصویر  subscribe که در سمت راست صفحه مرورگرتون میبینید بزنید تا اطلاعیه های داستان های جدید برای شما دوستان ارسال شود.

با نظر دادنتون ما رو برای بهبود بخشیدن وبسایت لعنتی همراهی کنید.

منبع : لعنتی


تاریخ : 18 سپتامبر 2017 ، 06:09:28
2,099 نفر

دیدگاه ها

نمایش1 دیدگاه

نوشته‌ شما
  1. shahrzad گفت:

    ممنون كه زود به زود بقیه اش رو میذارین.

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: