مـوضـوعات

داستان آرش و صبا قسمت آخر

داستان آرش و صبا قسمت آخر

داستان آرش و صبا قسمت آخر

روزی که رفت کل خونه رو گشتم به امید یه یاداشت یه کاغذ پاره یه نشونه.

تو آشپزخونه تو اتاقا زیر تخت تو کمد اما چیزی نبود.

دل منم شکسته بود دل منم تنگ بود اما بهش دسترسی نداشتم.

اوایل وقتی تو خونه با من و خواهرش بحثش میشد آرش میومد و با خودش میبردش و خیلی از تنشها اینطوری کم میشد.

وقتی با آرش بیرون میرفت خیالم راحت بود چون پدر و مادرشو میشناختم و میدونستم اونا هم دوستی معمولی این دوتا رو پذیرفتن.

اما هیچکدوم فکرشم نمیکردیم این دو تا تا کجاها پیش رفته باشن.

و حالا شوکه شده بودم، پسری که به اندازه پسر خودم دوستش داشتم روبروم ایستاده بود.

میگفت صبای من همسرشه و خواهرم یه دزده و اون میخواد ازش شکایت کنه.

اینها فراتر از حد و توانم بود عصبی شدم و عکس العمل نشون دادم زنگ زدم به خواهرم.

اما خواهرم بعد از یه مدت خط تلفنشو عوض کرد و صبا هم دیگه به من زنگ نزد.

یه روز میخواستم از بالای کمد چیزی بر دارم که دستم خورد به جعبه ای و افتاد پایین و کاغذ کادوش پاره شد.

یادم افتاد این همون جعبه ایه که صبا داده بود بدم به آرش و من بعد از اون ماجراها کاملا فراموش کرده بودم.

دفترش از توش افتاد بیرون دلم براش تنگ شده بود دفتر رو باز کردمو خوندم.

اولش چند تا متن ادبی بود که خودش نوشته بود.

داستان آرش و صبا قسمت آخر

از اسارت و دوریو دلتنگی و داستانی از گنجشکی که طوفان خونشو خراب کرد ووو…

و بعد در مورد من چیزایی نوشته بود که قلبم از خوندش به درد اومد.

روی برگا دست کشیدمو بوسیدمشون روی کاغذ جای اشکاش گود افتاده بود.

تازه فهمیدم وقتی من حواسم فقط به خواهرشو دامادم بود چقدر احساس تنهایی میکرده.

اون وقتا که خواهرش عقد کرده بود تا دوسال دامادم هر روز خونه ما بود و تو تمام کارامون سرک میکشید و دخالت میکرد.

وقتیم صبا اعتراض میکرد من باهاش برخورد شدیدی میکردم.

بهش میگفتم با رفتاراش داره زندگی خواهرشو خراب میکنه و ما باید همه چیزو تحمل کنیم چون گوشتمون زیر دندونشه.

اما اون میگفت من وقتی خسته از سر کار میام مخصوصا تابستون میخوام لباس راحت بپوشم روسریمو بردارم پامو دراز کنم جلو تلویزیون.

نه اینکه همیشه معذب باشمو کنترل دست آقا.

اما من همیشه بهش میگفتم این چیزا مهم نیست و بالاخره تموم میشه پس بهتره ساکت باشه و تحمل کنه.

دامادمون هم از اینهمه ملاحظه و احترام ما حداکثر سو استفاده‌ رو میکرد..

من و صبا همیشه سر این قضیه با هم دعوا میکردیم و اون همیشه جیغ و فریاد میکرد.

یا دچار حمله های عصبی میشد و خودشو میزد و همش منو تهدید میکرد که خودشو میکشه.

از اون طرف هم اون یکی دخترم بود که منو مجبور میکرد کمال خدمتگزاری رو برای شوهرش داشته باشم.

واقعا خسته شده بودم بین این دوتا.

صبا تحمل وجود هروزه شوهر خواهرشو نداشت.

تا حدی که دیگه خیلی از شبا صبا میرفت پیش خالشو خونه نمیومد و این شروع ایجاد دره های عاطفی بین ما شد.

یه جا نوشته بود من دختر یتیمی بی مادری هستم که مادر داره…

تا همینجا که خوندم دفترو بستمو و اشکام سرازیر شد دفترو گذاشتم تو کمد تا اگه آرش اومد اینم بهش بدم.

آخه چند وقت پیش گفته بود داره میره آلمان و اگه صبا چیزی اینجا داره بدم ببره.

با قلبی پر از درد بلند شدمو از اتاق اومدم بیرون.

باورم نمیشد دخترم تا این حد ضربه روحی خورده باشه…

کاش میتونستم باهاش حرف بزنم اما هیچ خبری ازش نداشتم.

اونم که زنگ نمیزد تا اون روز شوم رسید.

چند روز بود الکی حالم بد بود انگار یکی با چاقو تنمو تکه تکه میکرد عصبی و کلافه بودم و دلم شور میزد.

تا اون روز که تلفن زنگ خورد قلبم یهو ریخت.

وقتی گفتم بله صدای ضعیف صبا رو شنیدم

گفت مامان گفتم: جون مامان کجایی؟ چرا صدات گرفته؟ حالت خوبه؟

گفت مامان ببخشید من خیلی اذیتت کردم مامان حلالم کن… ببخش…

دیگه مطمئن شدم یه اتفاقی افتاده گفتم کجایی؟ گفت بیمارستان.

گفتم یافاطمه زهرا و از حال رفتم.

رمان عاشقانه آرش و صبا قسمت آخر

(آرش)

وقتی فهمیدم بارداره میخواستم همون موقع بهش زنگ بزنم اما عمو گفت ممکنه باز عکس العمل شدید نشون بده بزار من اول صحبت کنم.

تا اون روز که گفت زنگ بزن وای کاش زنگ نزده بودم داشتم باهاش حرف میزدم که صدای ترمز جیغ و همهمه بلند شد.

هر چی صبارو صدا زدم جوابی نیومد و بعد گوشی قطع شد.

سریع زنگ زدم به عمو داشتم از نگرانی بالا می آوردم.

بعد از یکساعت عمو زنگ زد و گفت صبا تصادف کرده داشتم دیوانه میشدم.

رفتنم با اون همه آشنا چند روز طول میکشید تمام وقت عصبی بودم تا دوباره تلفنم زنگ خورد فکر کردم عموه.

سریع جواب دادم اما صدای ضعیف صبا رو شنیدم که گفت آرش بیا.

گفتم دارم میام خانمم دارم میام عزیزم و تلفن قطع شد.

وقتی رسیدم آلمان به سرعت خودمو رسوندم بیمارستان از در که وارد شدم چشمم به خاله افتاد مضطرب رفتم سمتش.

اومد جلو انگار که ده سال پیر شده بود با گریه گفت کجایی پسرم کجایی آرشم و منو بغل کرد.

دیر رسیده بودم صبا رفته بود تو کما.

دکترش گفت هیچ عکس العملی به سیگنالهای فرستاده شده نشون نمیده و خیلی صریح ادامه داد بیمار تمایلی به بازگشت نداره.

صبا اونقدر خسته و دلشکسته بود که خودشم نمیخواست برگرده.

اون شب عمو بالاخره تونست مجوز بودن منو کنارش بگیره و ازم خواست راجع به تمام خاطرات خوب گذشتمون صحبت کنم.

اما زندگی ما فیلم نبود که صبای من با ۴تا کلمه و یه قطره اشک برگرده زندگی ما واقعی بود.

یک هفته گذشت و حالش تغییری نکرد تا اون روز که چندین پرستار و دکتر به سمت اتاقش دویدند.

همه مون به همون سمت دویدیم پرستاری بیرون اومد و سر تکون داد صبا دچار ایست قلبی شده بود.

صدای گریه های خاله و عمو فضای بیمارستان رو پر کرد و من شوک زده کنار دیوار زانو زدم.

پرستارها میدویدند و دکترها شوک میدادند خاله رو زمین نشسته بود و بلند بلند خدا رو صدا میزد.

صدای گریه خاله و صدای دکتر که فریاد میزد شوک تو گوشم زنگ میزد.

دوباره فریاد شوک ولی انگار که خودشم میدونست بیفایده اس، اما ادامه میداد.

دنیا داشت دور سرم میچرخید.

رمان آرش و صبا قسمت آخر

(مادر صبا)

وقتی صبا با اون صدای ضعیف گفت بیمارستانم پای تلفن از هوش رفتم که باباش دوید.

وقتی بهتر شدم مثل ماهی بودم که از آب بیرون افتاده هرکاری کردیم تا خودمونو به دخترمون برسونیم اما به هزار و یک دلیل نشد.

بعد از دو روز خواهرم زنگ زد و گفت صبا رفته تو کما و وضعیتش وخیمه یه جور غیر مستقیم انگار گفت خودتو آماده کن.

این آخریها که گاهی منو صبا دعوامون میشد میگفت اگر یه روزی اتفاقی واسم افتاد و رفتم تو کما نمیخوام نه تو نه آرش بیاین بالا سرم.

حالا دخترم تو کما بود و من اگه میخواستم هم نمیتونستم برم پیشش.

مثل پرنده ای اسیر که پشت شیشه گیر افتاده به در دیوار میزدم اما راه به جایی نمیبردم.

ما از لحاظ دینی آدمهای معمولی بودیم ولی صبا عاشق حضرت علی بود.

میگفت اگه ده تا پسرم داشته باشم اسم همشونو میزارم علی.

چون تنها مردی بود که ارزش عاشقی داشت.

بخاطر همین حضرت زهرا جونشو براش گذاشت و باوجود اینکه حامله بود نمیزاشت آدمهای پست شوهرشو برای بیعت ناحق ببرند.

قسمت آخر داستان آرش و صبا

پشت در ایستاد و درو باز نکرد واسه همین در خونشو سوزوندن وبا لگد بچه تو شکمشو کشتن.

ولی با اون همه درد بازم وقتی دست علی رو بستن که ببرنش دست علی رو گرفت و گفت نمیزارم ببرییدش.

اونام اینقدر با شلاق و چوب به بازوش زدن تا از شدت درد افتاد.

بخاطر همین از علی خواست شبونه خاکش کنه تا آدمایی که آزارش دادن ندونن کجاست.

آدم باید اینجوری مرد باشه که بخاطر عشق و دوست داشتنش بتونی تا پای مرگ بری.

علی مرد بود که فاطمه جونشو پاش داد بخاطر همینه که من عاشق حضرت علیم.

حالا دختر غریب و دلشکسته من تو یه کشور دیگه داشت نفسهای آخرشو میکشید و من باید سلامتیشو از همون علی میگرفتم که عاشقش بود.

به پدرش که حالش از من خیلی بدتر بود گفتم بلیط نجف بگیر و مستقیم رفتیم حرم.

کنار ضریح نشستمو اشک ریختم و زار زدم و زار زدم اما یک هفته گذشت و وضعیت صبا تغییری نکرد تا اون روز که کنار ضریح خوابم برد.

اون موقعها وقتی صبا میخواست صبح زود بره دانشگاه واسه اینکه بیدارم کنه و ازم خداحافظی کنه دستشو میکشید رو صورتم.

اون روزم کنار ضریح یه آن احساس کردم صبا دستشو کشید رو صورتمو گفت مامان پاشو من دارم میرم.

چشمامو باز کردم تمام تنم یخ کرده بود مطمئن شدم صبای من رفته.

زنگ زدم به خواهرم و صدای گریه اش همه چیزو تایید کرد.

دخترک من نمیخواست تو این دنیای سیاه بمونه و شاید از همون امامی که عاشقش بود خواسته بود تا ببرتش.

به خواهرم که زنگ زدم قلبم پاره پاره شد اما حق دختر مظلوم من این نبود این از عدالت خدا به دور بود.

نفسام به شماره افتاده بود تمام وجودم ضعف بود یک هفته بود چیز زیادی نخورده بودم با تمام ضعفی که داشتم دستمو به ضریح گرفتمو به زحمت بلند شدم.

داستان عاشقانه آرش و صبا قسمت آخر

اشکام بی اراده میریخت گفتم یا علی بچمو برگردون این حقش نیست.

حق اون نیست اینکارو با من نکن وگرنه شکایت میبرم پیش خانوم فاطمه زهرا و بعد با تمام وجودم با تمام دردم با تمام نیازم فریاد زدم یا زهرا تو رو به حق عشقت علی بچمو برگردون و بعد چشمامو بستمو و دیگه چیزی یادم نمیاد.

(آرش)

وقتی گفتن صبا دچار ایست قلبی شده

سرم گیج رفت همه چیز مبهم بود.

پرستارها و دکترها میرفتند میومدن دیگه هیچی نمیشنیدم فقط با مشت میکوبیم به دیوار و زار میزدم.

صبا اینکارو با من نکن منو اینطوری مجازات نکن صباااااا…

چند دقیقه بعد عمو به سمتم دوید و منو به آغوش کشید صداش انگار از دور دستها میومد.

آرش آرش آرش صبا برگشت… برگشت…

نمیفهمیدم چی میگه با گریه گفتم چی؟

گفت آرش صبا برگشت نفس کشید خطر رفع شد برگشت.

نفسمو بیرون دادم زانو زدمو گفتم خدایا شکرت خدایا شکرت..خدایا ممنونم..

خاله هم ناباورانه میخندید و گریه میکرد…

عزیز من تا لبه تاریکی رفت و برگشت.

این چند ماه دوری برای من عمری گذشت خیلی وقتها تو تنهاییام رفتم پارک و زل زدم به برج میلاد، که شاهد اولین عاشقیمون بود.

تو کوچه های بازار گم شدم و تو عطر فروشی معرفمون، دنبال عطر تنش گشتم.

و به یادش از پاتوقمون، مرغ سوخاری خریدم و هزار بار تو باد با خیال دیدن موهای قشنگ و بلندش چشمامو بستم.

همون موهایی که وقتی پیاده میشد سرش داد میزدم که بپوشون اون بی صاحابارو و صبا لبخند میزد و شالشو میکشید جلوتر.

اما باز باد توی موهاش میرقصید.

فکر ندیدن موهاش، چشماش،لبخندش،حتی اون غر زدنای بی امانش برام غیر قابل تصور بود.

صبای من برگشته بود و من باخودم بردمش و دیگه هیچوقت و هیچ جا اجازه نمیدم کسی اونو از من جدا کنه.

آرش و صبا قسمت آخر

(صبا)

مامانم میگه معجزه شد که تو برگشتی.

من پنج دقیقه بود که واقعا مرده بودم…

امکان زنده بودنم صفر بود دکترای آلمانی هم متعجب بودن، اما من نه.

خدا اینقدر تو زندگی به من معجزه نشون داده که این چیزی نیست اونم برای خیلی از مسائل مهم.

مرگ تنها چیزیه که هنوزم ترسی ازش ندارم من به طرز معجزه آسایی از کما در اومدم.

مجبور شدم تو بیمارستان بمونم تا دختر خوشگلمو به دنیا بیارم.

دختری که چشماش شبیه باباشه و موهاش سیاه و بلند شبیه من.

ما برگشتم و وقتی مامانمو دیدم با همه وجودم بغلش کردم چون حالا خودم مادر شده بودم…

عزیزان دلم

این داستان واقعی زندگی من بود من اتفاقات زیادی رو تو زندگیم تجربه کردم.

عاشق شدم حسرت دیدم درد و رنج کشیدم و ترسیدم.

هزاران کیلومتر از خونه م دور شدمو مرگ رو تجربه کردم.

من از آرش فرار کردم تا فراموشش کنم ولی نتونستم چون دنیای من خلاصه شده بود در تنهایی ترس و وابستگی.

این من بودم که باید عوض میشدم من بودم که باید خیلی پیشتر از اینا میرفتم اما موندمو اجازه دادم باهام مثل آشغال رفتار بشه.

چرا اجازه دادم شوهرم به اسم روشنفکری جلوی من با هر کس میخواد بگه و بخنده؟

درست مثل یه سیب زمینی لبخند زدم و از درون سوختم.

مشکل اون نبود من بودم که برای خودم ارزش و حرمت قایل نبودم.

شاید اگه با ادب واحترام اعتراض میکردمو میخواستم جلوی من حرمت نگه داره اونم میفهمید که من دارم اذیت میشم اما تنها کاری که تو این مدت کردم فرار بود.

چون تحول و عوض شدن کار خیلی سختیه عوض شدن به حرف نیست به کائنات و انرژی مثبت و خودت باید بخوای ربط نداره.

هیچ کائناتی اشکهاتو پاک نمیکنه هیچ انرژی مثبتی غمهای عمیقتو از بین نمیبره.

باید انفجاری دردناک در درون خودت اتفاق بیوفته تا خون دلت مثل رود جاری بشه که بفهمی کائنات انرژی مثبت و همه چیز در درون خودته.

همون موقع که دلت میشکنه دقیقا همون موقع خدا منتظرته منتظرته تا دستت رو بگیره و بلندت کنه.

اون موقع اس که وقتی برمیگردی و پایینو نگاه میکنی میبینی چقدر درد کشیدی و تازه میفهمی چقدر بزرگ شدی و هزار بار از خودت میپرسی من اون آدم بودم اونقدر حقییر، ذلیل و وابسته و دلت واسه معصومیت از دست رفته ات تنگ میشه برا سادگیت برا زلالیتت برای روح پاکت که زیر پای غرور و خودخواهی آدما له شد و دیگه هیچوقت اون آدم اولی نمیشی و همه اینا درد داره.

من برگشتم شاید خیلی چیزا درست شد اما سلامت اولییم جوونیم و اعتمادم دیگه برنمیگرده شاید آخر این قصه خوب تموم شد.

اما برای من سرفه های عصبی تلخ و یه روح بیمار به جا موند و خاطراتی که خیلی شبها کابوس میشن و میان سراغم.

و در آخر همیشه توی همه خیانتها پای یه زن در میونه اگر دلبری برای یه خانم فان و سرگرمیه اما برای یکی دیگه فاجعه است و ویرانی….

مراقب رفتارمون باشیم.

ممنون که داستان طولانی منو تاب آوردید.

خیلی دوستتون دارم و امیدوارم همیشه خوشحال و خوشبخت باشید.

دوستدار همه شما صبا…

داستان آرش و صبا قسمت آخر

دوستان اگر تمایل دارید در سریعترین زمان ممکن متوجه ارسال داستان ها در سایت لعنتی بشید روی تصویر subscribe که در سمت راست صفحه مرورگرتون میبینید بزنید تا اطلاعیه های داستان های جدید برای شما دوستان ارسال شود.

با نظر دادنتون ما رو برای بهبود بخشیدن وبسایت لعنتی همراهی کنید.

منبع : لعنتی


تاریخ : 24 سپتامبر 2017 ، 06:09:54
3,134 نفر

مطالب مرتبط :

دیدگاه ها

نمایش1 دیدگاه

نوشته‌ شما
  1. ناهید گفت:

    عالی بود ممنون از زحماتتون
    قسمت آخر داستان آرش و صبا عالی بود خیلی خوب بود صبا جان واقعا زندگی سخت و شیرینی داشتی عالی نوشتی

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: