داستان کوتاه دزد شریف
مشغول کار بودم بارون کل خیابون رو خیس کرده بود .
هر لحظه بارش بارون شدیدتر میشد در همین حین زنگ تلفنم به صدا در اومد .
گوشی رو برداشتم . آن طرف خط پرستار دخترم با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكم رو به من داد .
تلفن رو قطع كردم و با عجله به سمت پاركينگ دويدم .
ماشين رو روشن كردم و به نزديك ترين داروخانه رفتم تا داروهاي دخترم رو بگيرم .
وقتي از داروخانه بيرون آمدم ، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشتم ، كليد رو داخل ماشين جا گذاشتم .
با حال پريشون با خانه تماس گرفتم .
پرستار با نگرانی گفت ، حال دخترم هر لحظه بدتر مي شود .
سریع جريان كليد اتومبيل رو براي پرستار گفتم .
او بمن پیشنهاد داد که سعی کنم با سنجاق سر در اتومبيل رو باز كنم .
داستان کوتاه دزد شریف
سريع سنجاق سرم رو باز كردم ، نگاهي به در انداختم …
با ناراحتي گفتم : ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم .
هوا داشت تاريك مي شد و بارون شدیدتر شده بود .
ناامیدی کل وجودمو فرا گرفت همونجا زانو زدم و گفتم : خدايا كمكم كن …
در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويم آمد .
يك لحظه با ديدن قيافه مرد ترسيدم و با خودم گفتم : خدايا ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد…اینجا …
زبانم از ترس بند اومده بود ، مرد به من نزديك شد و گفت : خانم ، مشكلي پيش آمده ؟
جواب دادم : بله ، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم اما سوئیچم رو داخل ماشين جا گذاشته ام .
مرد ژولیده ازم پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه خود دارم ؟
فورا سنجاق سرم را به او دادم و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد …
داستان کوتاه دزد شریف
با صداي بلند گفتم : خدايا متشكرم خدایا شکرت …
رو به مرد كردم و گفتم : آقا متشكرم ، شما مرد شريفي هستيد …
مرد سرش رو برگرداند و گفت : نه خانم …
من مرد شريفي نيستم . من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام …
خدا براي كمك به من يك دزد فرستاده بود ، آن هم يك دزد حرفه اي …
برای قدردانی آدرس شركت رو به مرد دادم و از او خواستم كه فردا حتما به ديدنم بیاید .
فردا ، وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد ، فكرش رو هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در شركتی بزرگ استخدام شود …
یادمون باشه که در لحظه لحظه زندگیمون خدا همراهمونه …
منبع : داستانک
دیدگاه ها