مـوضـوعات

داستان قاتل فداکار

داستان قاتل فداکار

داستان قاتل فداکار

جنایتکاری که آدم کشته بود در حال فرار با لباس کهنه به دهکده ای رسید.

چند روز چیزى نخورده بود و گرسنه بود.

جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت.

دو دل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند.

توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید!

چاقو را رها کرد سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت: بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.

روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد.و بى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت.

یک شب صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد.

عکس توى روزنامه را شناخت. زیر عکس نوشته بود: قاتل فرارى، و جایزه تعیین شده بود.

میوه فروش شماره پلیس را گرفت موقعی که پلیس او را مى برد به میوه فروش گفت : آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم.

دیگر از فرار خسته شدم هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.

قاتل فراری گفت: بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد.

منبع: lanati.ir

برای ارسال داستان های خود از طریق ارسال داستان اقدام نمایید.

یا برای اطلاعات بیشتر از طریق تلگرام با ادمین وبسایت لعنتی در ارتباط باشید.

آیدی تلگرام: @d3sign3r


تاریخ : 22 آوریل 2017 ، 15:04:52
1,371 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: