مـوضـوعات

داستانی از هوش ابو علی سینا

داستانی از هوش ابو علی سینا

داستانی از هوش ابو علی سینا

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و استخوان لگن باسنش از جایش در میرود.

پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند.

هر چه به دختر می‌گویند حکیم ها بخاطر شغل و طبابتی که می‌کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمیرود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌ تر می شود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق می‌گوید: به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم.

پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول می‌کند و به حکیم می‌گوید: شرط شما چیست؟

حکیم می‌گوید: برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم.

شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود.

پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم میبرد.

حکیم به پدر دختر میگوید: دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می‌کند.

از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند.

شاگردان همه تعجب می‌کنند و می‌گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.

حکیم تاکید می‌کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز می‌گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می شود.

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد.

حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند.

همه متعجب میشوند، چاره ای نمی بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.

بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می‌کنند.

جا انداختن لگن دخترک

حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

همه دستورات را مو به مو اجرا می‌کنند، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند.

گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر می‌شود.

حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند.

شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر میشود دختر از درد جیغ می‌کشد.

حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند گاو با عطش بسیار آب مینوشد.

حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود.

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند.

دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.

نام آن حکیم ابوعلی سینا بود.

منبع: lanati.ir


تاریخ : 24 آوریل 2017 ، 11:04:24
1,602 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: