مـوضـوعات

داستان آرش و صبا قسمت بیستم

داستان آرش و صبا قسمت بیستم

داستان آرش و صبا قسمت بیستم

راستش تو زندگی هیچوقت از مرگ نترسیدم اما وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده آرزو کردم کاش بهم خبر مرگمو میدادن تا این خبر رو.

خاله زد زیر گریه پرستار اومد تو و با خاله شروع به صحبت کرد زبونم اینقدر خوب نبود که متوجه بشم چی میگن استرس تمام وجودمو گرفته بود.

پرستار اومد سمت منو چیزی گفت که تمام وجودمو به آتیش کشوند نه امکان نداشت.

به سرعت برق تمام خاطرات تلخم زنده شد داشتم دیوونه میشدم.

داد زدم خاله این چی میگه خاله با توام و متوجه برگ مچاله شده ای تو دستش شدم برگه رو از دستش کشیدم نه این درست نبود.

تمام تنم لرزید اشکهام بی اراده ریخت و زیر این بار سنگین خرد شدم.

دیگه نمیخواستم هیچ چیزی منو مجبور به هیچ کاری کنه ای کاش سرطان داشتم.

نه این واقعیت نداشت شاید خواب میدیدم صدای گریه خاله بلندتر شد.

نفسام به شماره افتاده بود خشم همه وجودمو گرفته بود این حق من نبود حق منی که میخواستم رو پای خودم بایستم.

وقتی پرستار اومد سمتمو گفت که باردارم تمام خاطرات تلخ گذشته زنده شد و اومد جلوی چشمام.

به دکتر گفتم اما من قرص خورده بودم پس چطور باردار شدم دکتر گفت همیشه احتمالش هست.

ای کاش سرطان داشتم و برای خودم میمردم اما مجبور نبودم به خاطر یکی دیگه زندگی کنم.

میخواستم از اول شروع کنم مثل یه درخت خمیده که کمر راست میکنه و سبز میشه.

اما حالا تبر هوا و هوس خودم تنه مو قطع کرده بود داشتم خفه میشدم.

دیگه نمیتونستم اونجا باشم سروم رو که هنوز نیمه تموم بود از دستم با خشم بیرون کشیدم.

دیگه هیچ دردی رو حس نمیکردم بلند شدم خاله گفت کجا؟

وایسا و من دویدم با تمام قدرتم دویدم دویدم و دور شدم اونقدر که دیگه صدای خاله رو پشت سرم نشنیدم.

وقتی به خودم اومدم جلوی یه ساختمون قشنگ و بزرگ بودم و به صدای ناقوس گوش سپرده بودم رفتم تو.

هیچکس نبود جز خدایی که اومده بودم تا ازش بپرسم چرا؟

از کنار نیمکتهای کلیسا گذشتم جلوی محراب به مجسمه مسیح که به صلیب کشیده شده بود زل زدم.

هنوز نفس نفس میزدم اما اونیکه صاحب این خونه بود باید جوابمو میداد.

دستمو سمت مجسمه مسیح، مریم مقدس و فرشته های اطرافشون گرفتم و فریاد زدم اومدم اینجا که جواب منو بدی.

جلوی پیامبرت این زن پاک و مقدس مریم جلوی تمام این فرشته ها.

چرا؟ چرا حالا؟ چرا اینجا؟

از جون من چی میخوای مگه تو خدا نیستی مگه رحمان نیستی رحیم نیستی.

مگه آخر همه دعاهام نمیگم یا ارحم الراحمین ای مهربان رحم کن بر بیچارگان پس کو؟

کجاست اون رحمت؟ کجاست اون عدالتت؟

تو این دنیای بزرگت یه ذره آرامش حق من نیست؟

آخه چرا تا میام شروع کنم منو باسر میکوبونی زمین من لیاقت هدیه های تو رو ندارم نمیخوام دست از سرم بدار ولم کن خسته شدم.

دارم از ۱۶ سالگی درد میکشم بسه دیگه.

صدای فریادهای پر درد من توی او کلیسای کوچک میپیچید و برمیگشت سیلی میشد و به صورتم میخورد.

دیگه توانی نداشتم سرمو گذاشتم رو محراب و دیگه چیزی نفهمیدم نمیدونم خوابم برد یا دوباره بیهوش شدم.

اما وقتی چشمامو باز کردم مرد جوونی رو دیدم که روبروم ایستاده بود و صدایی که از دوردستها فریاد میزد مارتا مارتا.

ضعف تمام وجودمو گرفته بود و چشمام دوباره بسته شد.

اینبار وقتی چشمامو باز کردم خانم پیری که لباس روحانی پوشیده بود منو روی یکی از نیمکتها خوابونده بود وبه صورتم آب میپاشید بلند شدم.

مردی مسن با چشمهای آبی به فارسی به من سلام کرد متعجب نگاش کردم.

گفتم شما کی هستید گفت من کشیش اینجام نماینده خدا گفتم نماینده خدا؟

کدووم خدا؟ خدایی که از من متنفره؟ خدایی که نمیدونم انتقام چیو داره ازم میگیره و باز زدم زیر گریه.

شاید اگه کس دیگه ای تو ایران بود بجای اینکه حال منو درک کنه سریع میگفت کفر نگو حتما حکمت خدا اینه.

اما پدر خوان با مهربونی گفت چه چیزی روح تو رو آزار میده فرزندم از اینکه فارسی حرف میزد متعجب شدم گفتم شما ایرانی هستید؟

گفت نه اما سالهای خیلی دور در جوانی حدودا ده سال تو ایران کشیش بودم.

سرمو گرفتم سمت آسمونو گفتم داری با من بازی میکنی؟

واقعا خدا داشت با من بازی میکرد میون اینهمه جا باید سر از جایی در می آوردم که زبونمو میفهمیدن.

اصلا حوصله شنیدن پند و اندرز نداشتم بلند شدم که بیام بیرون اما چیزی گفت که سر جام میخکوب شدم.

گفت تو باید صبا باشی با تعجب گفتم شما از کجا میدونید؟

گفت چند بار اومدی اینجا با خالت یادت نمیاد به در دیوار نگاه کردم.

آره راست میگفت یکی دوبار با خاله یکشنبه ها اومده بودیم اینجا از مراسمشون خوشم میومد.

اما چون همیشه شلوغ بود بیشتر حواسم به آدما بود تا در و دیوار کلیسا.

گفتم خاله ی منو از کجا میشناسین اونم تعریف کرد زمانی که ایران بوده با خاله همسایه بودن و اصلا شوهر خاله بوده که بواسطه کارمند سفارت بودن اونو دعوت کرده ایران و گفت دوستی ۴۰ساله داره با خاله.

البته خاله هم قبلا یه چیزای گفته بود اما من زیاد توجه نکرده بودم.

داستان آرش و صبا قسمت بیستم

اصولا چون منزل خاله در مرکز شهر بود به همه جا نزدیک بود بیمارستان کلیسا ایستگاه قطار و خیلی جاهای دیگه و چون خودش خیلی خوش مشرب بود دوستای زیادی داشت و پدر خوزه هم یکیشون بود.

کشیش داشت از خاطراتش میگفت که مرد جوونی با زن مسنی به ما نزدیک شدن پدر خوزه گفت همسرم مارتا و پسرم اریک.

سلام کردم به آلمانی گفت مارتا زنگ زدی؟

فهمیدم به خاله زنگ زدن و همه چیزو میدونن.

وقتی خاله اومد آروم شده بودم برگشتیم خونه اما من تا صبح راه رفتم.

صبح رفتیم پیش یه دکتر دیگه که از دوستای خاله بود به دکتر گفتم چطور ممکنه؟

من قرص میخوردم گفت قرص دیگه ای هم استفاده میکردی گفتم بله.

بخاطر دردی که سمت چپ زیر دلم داشتم یه مدت قرص مصرف میکردم.

گفت قرصی که مصرف میکردی تداخل دارویی ایجاد کرده و اثر ضد بارداری رو از بین برده.

چه مسخره مگه میشه؟

داشتم دیوونه میشدم حالا باید چکار میکردم به خونه برگشتیم و اشک ریختم و اشک ریختم حال خاله هم بهتر از من نبود.

روزی که آرش میرفت بهش گفتم یادته اون موقعها به من میگفتی در لحظه زندگی کن، از امروز لذت ببر و گذشته رو فراموش کن.

تو هم امروز برو لحظه ها رو دریاب اگه قسمت باشه بازم میتونیم کنار هم باشیم.

ولی این قسمت لعنتی چرا فقط بند کرده بود به من؟

چرا گذشته و آینده دستم سرم برنمیداشتن چرا؟

دلم نمیخواست هیچوقت بخاطر موضوع بچه با آرش روبرو بشم.

هر چند اون چند روز که پیش هم بودیم مرتب میگفت وقتی برگشتیم خونه میگیریم بچه دار میشیم اما من حالا حالاها نمیخواستم برگردم.

بعدم از کجا معلوم که دوباره بچه مو نمیکشت.

خاطرات تلخ مثل چاقویی برنده گوشت تنم رو تکه تکه میکردن باید ازش طلاق میگرفتم.

حتی اگه آرش این بچه رو هم میخواست من مجبور بودم برگردم به همون سرزمین سیاه و پر درد.

ولی من اجازه نمیدم هیچ چیزی منو مجبور به کاری کنه.

اون روز که عمو و خاله منو رسوندن بیمارستان خاله نزاشته بود عمو چیزی بفهمه فقط گفته بود ضعفم بخاطر سرماخوردگیه.

اما بالاخره که اون میفهمید بخاطر همین به عمو زنگ زدم و اونم سریع اومد.

وقتی نشست بی مقدمه گفتم عمو به آرش زنگ بزنید و بگید برگه های طلاقو آماده کنه و اینبار هم تاکید کردم راجع به بیمارستان، به آرش چیزی نگه.

معذب بود و همه چیز براش یه علامت سوال بزرگ شده بود.

اومد حرفی بزنه که خاله سرفه کرد و اونم بلند شد و خداحافظی کرد و رفت باید زودتر طلاق میگرفتم قبل از اینکه مجبور به کاری بشم.

دیگه نمیخواستم تو این دنیا برای هیچکس فداکاری کنم.

بس بود هر چقدر روحمو فروخته بودم به این آدمها.

من یک دفعه خالی شده بودم از تمام حس ها عاطفه ها و عشق.

تو این چند هفته اینقدر حالم خوب بود که حال دلم هم خوب شده بود.

چقدر سرحال بودم و احساس سبکی میکردم.

اما این بار سنگین این بچه، این اجبار به موندن یا رفتن منو خرد کرد در حال حاضر من هیچکدومو نمیخواستم نه آرش رو و نه این بچه رو.

میخواستم آزاد باشم میخواستم از نو شروع کنم اما الان تمام وجودم فقط خشم بود.

از آرش از بچه حتی از خاله و عمو از همه متنفر بودم از خودم بیشتر.

اگه پیش آرش نمونده بودم الان متحمل این رنج نمیشدم.

به کمد لباسم خیره شدم اینبار که آرش رفت فقط یه لباس برد همه تیشرت هاشو گذاشته بود واسه من.

بلند شدم قیچی رو از روی میز برداشتم و تمام لباسها رو تکه تکه کردم.

من واقعا دیوانه شده بودم خاله وقتی وارد اتاق شد شوکه شد.

اما عکس العملی نشون نداد لیوانی شیر با ویتامین آورده بود و هیچ حرفی نزد.

گفتم نمیخورم گفت برات خوبه ضعیف شدی فریاد زدم نمیخورم ولم کن ولم کن میخوام بمیرم.

چند روز گذشت و من هر روز ضعیف ضعیفتر میشدم هنوز هم پر از خشم بودم اما دیگه چشمام خیس نمیشد قلبم بود که میسوخت.

زنگ زدم به آرش تا گفت سلام گفتم ببین آرش من دیگه نمیخوام هیچوقت ببینمت فقط طلاق میخوام طلاق؟

آرش متعجب گفت خل شدی چی میگی؟

گفتم دیگه نمیخوام توی زندگی من باشی و گوشی رو قطع کردم.

آتش درونم خاموش نمیشد بلکه روز به روز شعله ورتر میشد.

عمو اومد به دیدنم اما من از اتاق بیرون نیومدم فقط میخواستم زودتر بره.

داشت به خاله میگفت آخه چی شده من واقعا نگرانم هزار جور فکر و خیال کردم چرا چیزی نمیگید.

خاله گفت خواهش میکنم اصرار نکنید الان حالش مساعد نیست بعدا خودش ممکنه باهاتون مطرح کنه.

صداشون داشت دیوونم میکرد میخواستم فقط سکوت مطلق باشه.

با عصبانیت بلند شدم و رفتم تو سالن و گفتم عمو چیو میخوای بدونی چرا دست از سرم برنمیداری.

عمو ناراحت و متعجب منو نگاه کرد گفت دخترم آخه چی شده تو که خوب و خوشحال بودی آرش زنگ زده ما نگرانتیم.

گفتم میخواید بدونید چی شده؟ من حاملم..حامله.

عمو اول شوکه شد اما بعد با لبخند گفت اینکه مشکلی نداره.

رو به خاله کردم و گفتم خاله بهشون بگو مشکلش کجاست.

خاله مستاصل نگاه کرد عمو جدی شد و گفت نه خودت بگو داد زدم چون آرش بچمو میکشه میفهمید میکشه

رمان عاشقانه صبا و آرش

بعد درو کوبیدمو اومدم بیرون و شروع کردم به دویدن.

دلم نمیخواست به هیچی فکر کنم و نمیدونم چقدر دویدم تا رسیدم جلوی همون کلیسا اومده بودم تا بازم با خدا دعوا کنم.

رفتم تو و روی یکی از نیمکتها نشستم مغزم از همه چیز خالی بود و فقط به یه نقطه زل زده بودم که.

صدایی منو به خودم آورد همون مرد جوون بود اریک پسر کشیش.

اومد جلو و گفت سلام.

برگشتمو نگاش کردم دوباره سلام کرد رومو برگردوندم دوباره به محراب خیره شدم.

گفت من در مورد شما همه چیو میدونم خیلی بی ادبانه گفتم خب چیکار کنم.

گفت خشم آدمها رو بی ایمان میکنه با پوزخند گفتم ایمان.

گفت خاله ت گفته دیگه نماز نمیخونی؟

واسه چی نماز بخونم مگه کسی معطل نماز خوندن منه؟

گفت نه بخاطر آرامش روحت بخاطر قلبت بخاطر این چیزی که داره از تو وجودتو میخوره بخاطر بچت.

دیگه نمیتونستم صداشو تحمل کنم دستامو گذاشتم روی گوشمو گفتم بسه بسه دیگه نمیخوام بشنوم.

بلند شدم و به سمت در رفتم دستمو گرفت با خشم دستمو بیرون کشیدمو گفتم ولم کن.

دوید و پشت در ایستاد گفتم برو کنار میخوام برم.

گفت میدونی چرا اینجایی اونیکه تو رو آورده اینجا پاهات نبودن قلبت بوده چون خسته اس از اینهمه خشم و کینه و نفرت.

چون میخواد به آرامش برسه روحت تو رو آورده اینجا چون میخواد پاک بشه از اینهمه سیاهی.

داد زدم برو کنار من معلم اخلاق نمیخوام حالم از این حرفهای کلیشه ای و مسخره بهم میخوره.

گفت اینجا خونه امن خداست کجا میخوای بری؟

گفتم نمیخوام بزار برم میخوام برم میخوام بمیرم خدا منو دوست نداره خدا از من متنفره منم از همه متنفرم .

دوباره فریاد زدم برو کنار وگرنه جیغ میکشم.

گفت با اینهمه خشم بخودت آسیب میزنی از خدا بخواه بهت آرامش بده.

گفتم کدووم خدا خدایی که بچه ای که عاشقش بودمو ازم گرفت و بچه ای رو که نمیخوامو بهم داده خدایی که منو نمیبینه من این لعنتی رو نمیخوام.

فریاد نمیخواهم های من دیوارهای کلیسا رو میلرزوند و شاید عرش خدا هم از فریاد های من لرزید برای اتفاقاتی که بعدها رقم خورد.

اما اون روز من همچنان جیغ میزدم و تقلا میکردم تا اریک کنار بره و بزاره برم اما اون میترسید برام اتفاقی بیفته.

اینقدر تقلا کردم تا زانوهام شل شد و روی زمین افتادم و ناگهان بعد از مدتها چشمه اشکم جوشید و بعد از دو هفته بلند بلند گریه کردم.

اشکهام بارانی شدند بر آتش خشمم و من گریه کردم و گریه کردم.

وقتی آروم شدم اریک منو روی یکی از نیمکتها نشوند و برام کمی آب آورد در همین موقع پدر خوزه رسید.

اریک همه چیزو واسش تعریف کرد.

چقدر دیدن این مرد به من آرامش میداد مثل پدر مهربونم که دلم شدیدا براش تنگ بود کنارم نشست و گفت با من حرف بزن.

اما بعض راه گلومو بسته بود و یاد آوری خاطرات تلخ آزارم میداد اما بعد همه چیزو براش تعریف کردم.

بعد از شنیدن حرفام پدر خوزه دستشو گذاشت روی سرم و شروع کرد به خوندن دعا و بعد از قفسه کلیسا کتابی رو بیرون آورد‌ و گفت اینو بخون بهت آرامش میده.

وقتی بازش کردم دیدم قرآنه که به آلمانی و فارسی ترجمه شده.

کیشیش تو چشمام نگاه کرد و گفت خدایی که ازش دلخوری تو این کتاب باهات حرف زده.

پیشونیمو گذاشتم رو قرآنو بلندتر گریه کردم وقتی حالم یکم بهتر شد پدر خوزه از اریک خواست منو به خونه برسونه.

تو راه اریک گفت ببخشید اگه اذیتت کردم من فقط میترسیدم اگه بری اتفاقی واست بیوفته.

چیزی نگفتم وقتی رسیدیم رفتم تو اما شنیدم که با خاله دارن پچ پچ میکنن و بعد رفت.

اما به هر حال من تصمیمو گرفته بود و چند روز بعد از یکی از همکلاسی هام آدرس دکتری رو برای سقط گرفتم.

یه روز وقتی رسیدم دیدم عمو، هم، خونه ماست گفتم عمو با آرش صحبت کردین؟کی مدارک طلاقو میفرسته؟

عمو گفت اجازه بده بهش بگم این بچه اونم هست حق داره بدونه؟

گفتم کدوم بچه من این بچه رو نمیخوام میخوام نباشه میخوام تموم بشه.

خاله گفت کفر نگو خدا قهرش میگیره گفتم خاله دست بردار از این افکار پوسیده در ضمن در جریان باشید که با یه دکتر صحبت کردم قراره تمومش کنه.

خاله با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت چیکار کردی؟

گفتم من نه آرشو میخوام نه این بچه رو به اندازه کافی تو ایران ذلیل و خوار آرش بودم دیگه بسه.

این بچه هم امید به آینده نیست تداعی کننده تمام خاطرات تلخ گذشته اس.

هیچکدومشون رو نمیخوام هیچ کدومو.

منی که سرشاراز عشق بودم ناگهان خالی شده بودم از تمام احساسها.

حرفهام ردی تلخ از درد و غم و نگرانی تو چهره هردوشون بجا گذاشت اما برام مهم نبود خسته بودم و میخواستم فقط بخوابم.

فردا صبح کسی زنگ درو زد اریک بود از من خواست باهاش برم بیرون.

اینقدر بی احساس شده بودم که برام مهم نبود با کی و کجا میرم.

لباس پوشیدمو مثل یک بره رام باهاش رفتم وقتی باهام حرف میزد اصلا نمی فهمیدم چی میگه اما تن صداش مثل صدای رود بهم آرامش میداد.

ادامه دارد…

داستان عاشقانه آرش و صبا قسمت بیستم

دوستان اگر تمایل دارید در سریعترین زمان ممکن متوجه بشید ادامه داستان در سایت قرار داده شده روی تصویر subscribe که در سمت راست صفحه مرورگرتون میبینید بزنید تا اطلاعیه های داستان های جدید برای شما دوستان ارسال شود.

با نظر دادنتون ما رو برای بهبود بخشیدن وبسایت لعنتی همراهی کنید.

منبع : لعنتی


تاریخ : 20 سپتامبر 2017 ، 06:09:11
2,416 نفر

دیدگاه ها

نمایش2 دیدگاه

نوشته‌ شما
  1. لیلا روزبهانی گفت:

    ممنون از داستان جذاب و زیبای آرش و صبا فقط خواهش می کنم هر روز قسمت جدید رو بذارین .و امکان دانلود کل داستان رو مهیا کنید.

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: