مـوضـوعات

داستان آرش و صبا قسمت بیستم

داستان آرش و صبا قسمت بیستم راستش تو زندگی هیچوقت از مرگ نترسیدم اما وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده آرزو کردم کاش بهم خبر مرگمو میدادن تا این خبر رو. خاله زد زیر گریه پرستار اومد تو و با خاله شروع به صحبت کرد زبونم اینقدر خوب نبود که متوجه بشم چی میگن استرس تمام […]

تاریخ : 20 سپتامبر 2017
2,419 نفر

داستان آرش و صبا قسمت نوزدهم

داستان آرش و صبا قسمت نوزدهم نزدیک ۶ماه بود که من اینجا زندگی میکردم اما انگار برای اولین بار بود که این شهر رو میدیدم و اون روز شاید بعد از ماهها خندیدم. مثل بچه ها میدویدم و خوشحال بودم آرش یک لحظه هم دستمو ول نمیکرد. حتی لب دریا منو کول کرد و برد […]

تاریخ : 18 سپتامبر 2017
2,104 نفر

داستان آرش و صبا قسمت هفدهم

داستان آرش و صبا قسمت هفدهم آرش همه چیزو به مامان گفته بود و مامان داشت دیوانه میشد با فریاد گفت چطور تونستی با آبروی بابات بازی کنی؟ با گریه گفتم مگه من چیکار کردم؟ گفت خفه شو حرف نزن و زد زیر گریه. مامان گریه میکرد و منم مثل جوجه ای سرما زده میلرزیدم […]

تاریخ : 15 سپتامبر 2017
1,411 نفر

داستان آرش و صبا قسمت شانزدهم

داستان آرش و صبا قسمت شانزدهم تو این مدت کاغذ بازی ها انجام شد و موند چمدون بستن من. اما منکه نمیتونستم از آرش دل بکنم اصلا قید رفتنو زده بودم اما حالا دیگه وقت رفتن بود دیگه بس بود این همه ضرر. ظهر آرش زنگ زد و گفت میدونم تو این مدت اذیت شدی […]

تاریخ : 14 سپتامبر 2017
1,304 نفر
ما را حمایت کنید: