مـوضـوعات

داستان کوتاه پرستار کودک

داستان کوتاه پرستار کودک

داستان کوتاه پرستار کودک

چند روز پیش ، ” یولیا ” پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .

به او گفتم : بنشینید یولیا . می‌دانم که دست و بالتان خالی است ، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید .

ببینید ، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم . این طور نیست ؟

یولیا گفت : چهل روبل

  – نه من یادداشت کرده‌ام . من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم .

 حالا به من توجه کنید . شما دو ماه برای من کار کردید .

  – دو ماه و پنج روز دقیقا .

  – دو ماه . من یادداشت کرده‌ام ، که می‌شود شصت روبل . البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد .

همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها مواظب ” کولیا ” نبوده‌اید و برای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به اضافه سه روز تعطیلی … 

” یولیا ” از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ بازی می‌کرد ولی صدایش در نمی‌آمد .

– سه تعطیلی . پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه می‌‌گذاریم کنار…

” کولیا ” چهار روز مریض بود . آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب ” وانیا ” بودید فقط “وانیا” …

دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشید .

دوازده و هفت می‌شود نوزده . تفریق کنید . شصت منهای نوزده روبل می‌ماند چهل و یک روبل . درسته ؟

داستان کوتاه پرستار کودک

چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود . چانه‌اش می‌لرزید . شروع کرد به سرفه کردن‌های عصبی . دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت .

 بعد ، نزدیک سال نو ، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید . دو روبل کسر کنید .

فنجان با ارزش‌تر از اینها بود . ارثیه بود . اما کاری به این موضوع نداریم.

اما موارد دیگر … به خاطر بی‌مبالاتی شما ” کولیا ” از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد . ده تا کسر کنید …

همچنین بی‌توجهی شما باعث شد کلفت‌خانه با کفش‌های ” وانیا ” فرار کند .

شما می‌بایست چشم‌هایتان را خوب باز می‌کردید . برای این کار مواجب خوبی می‌گیرید . پس پنج تای دیگر کم می‌کنیم .

در دهم ژانویه ده روبل از من گرفتید .

یولیا نجوا کنان گفت : من نگرفتم .

– من یادداشت کرده‌ام … خیلی خوب . از چهل و یک روبل ، بیست و هفت تا که برداریم ، چهارده تا باقی می‌ماند .

چشم‌هایش پر از اشک شده بود و چهره‌عرق کرده‌اش رقت‌آور به نظر می‌رسید . در این حال گفت :

من فقط مقدار کمی گرفتم … سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر .

– دیدی چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم . سه تا از چهارده تا کم می‌کنیم . می‌شود یازده تا .

بفرمائید : سه تا ، سه تا ، سه تا ، یکی و یکی .

داستان کوتاه پرستار کودک

یازده روبل به او دادم . آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به آهستگی گفت :

 –متشکرم 

– جا خوردم . در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسیدمچرا گفتی متشکرم؟

– به خاطر پول .

یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه می‌گذارم و دارم پولت را می‌خورم !؟

تنها چیزی که می‌توانی بگویی همین است که متشکرم ؟!

– در جاهای دیگر همین قدرهم ندادند  .

آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب . تعجب ندارد . من داشتم به شما حقه می‌زدم . یک حقه کثیف . حالا من به شما هشتاد روبل می‌دهم .

همه‌اش در این پاکت مرتب چیده شده ، بگیرید …

اما مگر ممکن است کسی این قدر نادان باشد ؟ چرا اعتراض نکردید ؟چرا صدایتان در نیامد ؟ ممکن است کسی توی دنیا اینقدر ضعیف باشد ؟

– لبخند تلخی زد که یعنی ” بله ، ممکن است “

به خاطر بازی بی‌رحمانه‌ای که با او کرده‌ بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیر منتظره بود به او پرداختم . باز هم چند مرتبه با ترس گفت :

 –متشکرم ، متشکرم .

بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه راحت می‌شود ” زورگو ” بود .

منبع : داستان کوتاه


تاریخ : 07 فوریه 2018 ، 08:02:43
1,631 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: