مـوضـوعات

داستان آرش و صبا قسمت سیزدهم

داستان آرش و صبا قسمت سیزدهم

داستان آرش و صبا قسمت سیزدهم

من اینجا تک و تنها چیکار میکردم؟

بدون مادری که بغلم کنه و ببوستم.

بدون همسری که در آغوشش پناه بگیرم و اشک شوق بریزم من اینجا چیکار میکردم؟

تنهایی بی کسی و آینده نامعلوم داشت دیوونه م میکرد اما من میخواستمش به هر قیمتی.

به دکتر زنگ زدم و به دیدنش رفتم.

بهش گفتم هنوز میخواین با من ازدواج کنید؟

خوشحالی تو چشماش موج زد گفت آره آره.

گفت کی بیام خواستگاری گفتم آخر همین هفته فقط…

گفت فقط چی؟

گفتم خانواده من هیچوقت با ازدواج ما موافقت نمیکنن.

یک دفعه از هیجان افتاد پس چیکار کنیم؟

گفتم من خودم همه چیزو درست میکنم فقط باید خیلی زود بشه.

گفت یعنی کی؟ گفتم یعنی هفته دیگه اگر دست، دست میکردم دیر میشد.

مشکوک شده بود انگار.

سکوت کرد مطمئن بودم اگر حقیقتو بگم قبول نمیکنه و فقط آبروی خودمو میبرم.

اما با این وجود باز خوشحال گفت پس آخر هفته خونه من لااقل پدر و مادرت خونه و زندگی منو ببینن گفتم باشه.

فردای همون روز که صحبت کردیم دکتر زنگ زد و گفت میخوایم با هاجر خانم بریم هایپر استار خرید کنیم میایم دنبال شما با هم بریم گفتم باشه.

هاجر، خانمی بود که هفته ای یک روز در منزل دکتر کار میکرد.

وقتی رسیدیم وقت نهار بود رفتیم رستوران.

دکتر رفت سفارش بده که هاجر خانم زل زد به چشمهام و یک دفعه قیافه اش جدی شد انگار که دکتر منو مخصوصا با اون تنها گذاشته بود.

گفت صبا خانوم قلبم شروع کرد به تند تند زدن .

اگه این برات فقط یه بازیه همین جا تمومش کن باور کن این مرد تحملشو نداره که وسط راه پشیمون بشی همون قدر که خوشحاله، همون قدر هم میترسه زیرش بزنی.

اگه همین الان بگی بریم محضر میاد پس قبل از اینکه دیر بشه فکر کن.

دوباره اشکهام ریخت.

داستان آرش و صبا قسمت سیزدهم

مگه دیگه حق انتخابی هم داشتم!

اگرم بازی بود بازی با آتیش بود باید تا خاکستر شدن پیش میرفتم.

معنادار نگام کرد انگار از چیزی مطمئن شده بود.

سرم رو بالا آوردم اومد حرفی بزنه که گفتم نه هیچوقت پشیمون نمیشم خیالتون راحت باشه.

دستشو آورد جلو دستمو گرفت و گفت چرا میخوای این کارو بکنی؟

با من حرف بزن تو خیلی جوونی تو چشمات شوق نیست شعف نیست رضایت نیست حتی شک هم نیست.

این همون دختر شاد و خندونی که من چند سال پیش دیدم نیست.

صبا یادته اومدی تو آشپزخونه دستاتو بشوری گفتی کمک نمیخوای؟

یادم بود چقدر سرزنده بودم به بهانه شستن دست رفته بودم به همه جای این خونه شیک و بزرگ سرک بکشم.

هاجر خانوم رو که دیدم گفتم دستشویی پره میشه اینجا دستمو بشورم.

گفت آره عزیزم موبایلش زنگ خورد خیلی زود قطع کرد.

گفت دخترمه شوهر خوبی نداره دوباره شاکی بود.

گفتم خواهر منم.

فکر کنم دیگه کسی تو این دنیا نباشه که ندونه من چقدر عذاب کشیدم از بودن شوهر خواهرم.

صدای هاجر خانم دوباره منو به خودم آورد‌.

اون موقعها با اون همه مشکل چشات اینقدر بی فروغ نبود الان فقط پر درده

منم زنم میفهمم به من بگو مشکلت چیه.

اشکهام دوباره ریخت شونه هام چقدر سنگین بود چقدر خسته بودم آه عمیقی کشیدم.

گفت هرچی که باشه قول میدم تا آخر عمرم چیزی نگم.

تو کسی نیستی که دنبال پول باشه وگرنه همون سالها قبول میکردی مطمئنم دکتر رو هم دوست نداری صبا دخترم چرا داری اینکارو میکنی؟

هاجر هنوز منتظر جواب بود.

قطره بزرگی اشک از چشمم روی میز افتاد.

هاجر خواست دهان باز کنه که گفتم من حاملم یه دفعه خشکش زد.

با اینکه همسن دکتر بود ولی میدیدم که احساساتش نسبت به اون مادرانه اس.

گفت میدونم مستاصلی ولی این یعنی کلاهبرداری بازی کردن با احساسات یه آدم یعنی سواستفاده‌.

دستام میلرزید نفسم نمیومد بغض راه گلومو بسته بود.

گفتم میدونم اما نمیتونم راستشو بگم مطمئنم قبول نمیکنه.

دستمو گرفت دستاش مثل من یخ کرده بود.

گفت قبول میکنه گفتم شما از کجا میدونید؟

گفت از روزی که تو رو دید هر کس دیگه ای رو که برا ازدواج بهش معرفی کردن با تو مقایسه میکرد.

گفتم این فرق میکنه امکان نداره.

مطمئنم قبول میکنه ولی اینکارو باهاش نکن ازش پنهان نکن.

اونقدر محکم و با اطمینان حرف میزد که تصمیم گرفتم بگم حتی اگر شده التماس کنم که نذاره بچمو از دست بدم.

دکتر اومد چشمام هنوز خیس بود به هاجر نگاه کرد در نگاهشون چیزی رد و بدل شد که من نفهمیدم.

گفتم میخوام باهاتون صحبت کنم هاجر خانم بلند شد گفت پس من خریدامو میکنم میام.

گفتم نه خواهش میکنم نرید نشست.

دکتر هم نشست سرمو پایین انداختم گفتم باید یه چیزی بهتون بگم راستش من یه مشکلی دارم بخاطر همین میخواستم.

بغض دوباره گلومو فشار داد.

دکتر سرمو بالا آورد به چشمهام نگاه کرد و گفت پدر بچه میدونه؟

چشمام سیاهی رفت و اشکهام ریخت و حس تلخی تموم وجودمو فرا گرفت.

احساس متهمی رو داشتم که در اتاق بازجویی با نور کم شکنجه میشد پاهام فلج شده بود وگرنه همون موقع اونجا فرار میکردم اما توانایی بلند شدن نداشتم.

دکتر آروم گفت صبا

با صدایی لرزون گفتم شما از کجا فهمیدین؟

نگاه پرسشگرم به هاجر خانم بود.

دکتر گفت میون اونهمه زن و دختری که دورم بودن و هستن تو تنها کسی بودی که با دیدن خونه و وسایلم چشمات برق نزد!

این زنها برای یه شب با من بودن سر و دست میشکنن و حاضر به هر کاری هستن اما تو با اون همه مشکل خواهر و شوهرش باز زیر بار ازدواج با من نرفتی.

پس اگه امروز قبول کردی باید بخاطر موضوع مهمی باشه.

من و هاجر دیشب خیلی حرف زدیم و دقیقا رسیدیم به اینجا ما میدونستیم.

حالم هی بدتر و بدتر میشد شونه هام میلرزید مثل پرنده ای وحشت زده تو قفس بودم که راه فرارش رو بسته بودن.

احساس خفت و خواری میکردم احساس آدمی که فکر میکرد خیلی زرنگه اما حالا مچشو گرفتن.

دستمو رو صورتم گذاشتمو هق هقم بالا رفت دیگه صدای دکترو نمیشنیدم.

وقتی به خودم اومدم صداش رو شنیدم که میگفت حالا کی بریم مبل بخریم؟

نمیفهمیدم چی میگه حتما داشت منو مسخره میکرد.

کاش همونجا میمردم.

داستان آرش و صبا قسمت سیزدهم

گفت کی بریم مبل بخریم نمیفهمیدم چی میگه گفتم چی؟

گفت مگه نگفتم مامان بابات میخوان بیان باید مبل هارو عوض کنم؟

متعجب به هاجر نگاه کردم، خندید و گفت بهت گفتم قبول میکنه.

باورم نمیشد اگر کسی این ماجرا رو واسم تعریف میکرد فکر میکردم یه دروغگوی بزرگه مگه میشه کسی به این راحتی قبول کنه!

فکر کردم دارن مسخرم میکنن و گریه ام شدیدتر شد.

دکتر گفت بسه دیگه گریه نکن.

باورم نمیشد اما انگار واقعیت داشت.

من باز هم گریه کردم مگه میشه هنوز هم توی این دنیا آدمای خوب پیدا بشن.

دوباره پرسید پدرش میدونه گفتم نه نمیخوام هیچوقت هم بفهمه.

گفت نگران نباش.

خلاصه خیلی حرف زدیم دور از باور بود اما واقعیت داشت.

کوچولوی من دل عالم و آدم رو با من مهربان کرده بود حتی پدرش (آرش) رو.

فردای اون روز آرش زنگ زد گفت میام دنبالت بریم یه جایی.

نپرسیدم کجا؟

چون هنوز هم به تنها کسی که تو این دنیا اعتماد داشتم آرش بود.

هنوز هم تک تک سلولام، تمام خونم، تمام قلب و روحم متعلق به آرش بود.

هیچوقت تو هیچ راهی هیچ جاده ای نمیپرسیدم کجا میریم؟

فقط گفتم باشه.

فردا اومد و من رو برد به یه جای خیلی زیبا باغی زیبا با دریاچه های زیباتر.

اونجا آرش منو بغل کرد بوسید و با من عکس گرفت.

آخرین عکسی که دونفری گرفتیم.

آرش من دوباره همون آرش بود مهربان، زیبا و دوست داشتنی درست مثل قدیمها.

اما امکان نداشت فرشته کوچولومونو قبول کنه اگه در مورد تموم دنیا اشتباه کنم در این مورد نمیکنم.

اون روز تو اون باغ زیبا کنار اون دریاچه تو آغوش آرش من وداع رو مزه مزه کردم.

صبح دکتر زنگ زد گفت همین الان برو پیش یکی از دوستام.

هم تست غربالگری بده هم سونوگرافی ببینیم این فسقلی چیه؟

رفتم سونوگرافی پسر بود چقدر خوشحال شدم حالا میتونستم اسم اولین و آخرین عشق زندگیمو تا آخر عمر با خودم ببرم.

البته از همون موقع که فهمیدم باردارم میدونستم گنج درونم پسره حسش کرده بودم.

رفتار آرش هم چند روز بود خیلی عجیب شده بود.

انگار که حس ششم معروفش، قصه جدایی رو ننوشته خونده بود.

چون مرتب منو بیرون میبرد و باهام خیلی مهربون شده بود.

چند روز بود دلم هوس جاده چالوس کرده بود هوس ماهی.

اون روز قرار بود با آرش به یکی از ادارات دولتی بریم که یک دفعه گفت میخوای بعدش بریم جاده چالوس؟

حسی خوشایند تموم وجودمو قلقلک داد و قلبم سرشار از شادی شد.

اواخر فروردین بود و همه جا سبز.

گفت ماهی دوست داری؟

متعجب و با لبخند نگاش کردم گفتم چی؟

گفت اینجا یه رستورانه ماهیاش عالیه.

داستان آرش و صبا قسمت سیزدهم

کوچولوی من دل پدرشو هم برده بود و آرش نامهربان من یک دفعه همون فرشته ای شده بود که حاضر بودم جونمو واسش بدم.

خیره بهش نگاه کردم با اینکه کنارش نشسته بودم چقدر دلم براش تنگ شده بود.

برای دستاش برای چشمهاش برای عطر نفسهاش چقدر دلم میخواست وجودشو غرق بوسه کنم.

اون روز بهترین روز زندگیم بود و دو سه روز بعد روز زن.

آرش برام دستبند و انگشتری زیبا خرید و منو سرشار از عشق کرد چقدر دیر برگشته بود.

چون هیچ کدوم از اینکارا مانع از تصمیمی که گرفته بودم نمیشد.

من بین عشقم و ثمره عشقم دومی رو انتخاب کرده بودم.

طعم تلخ رفتن طعم جدایی وجودم رو گرفته بود و اینبار من کسی بودم که خیانت میکرد فقط بخاطر موجودی کوچولویی که تمام زندگیم بود.

من مردی رو که عاشقش بودم ترک میکردم و فقط خودم میدونستم.

چرا به پدرم به مادرم و به همسرم خیانت میکنم.

فقط به این فکر میکردم که از آرش طلاق بگیرم.

وقتی پسرم به دنیا میومد این عقد صوری واقعی میشد.

به دکتر زنگ زدم اما قبل از اینکه حرفی بزنم گفت چهارشنبه بیا بریم مبل بخریم.

گفت که میخوام مبلها و پرده ها رو عوض کنم.

گفتم احتیاجی نیست گفت چرا هست دیگه شما خانم این خونه‌ای باید به سلیقه شما چیده بشه، تو دلم گفتم سلیقه‌ من…

آهی عمیق کشیدم و چیزی نگفتم.

بعد گفت راستی باید یه چیزی بگم بعد از عقد من باید دو ماه برم آمریکا.

گفتم برا چی؟

دوستان عزیز و کاربران گرامی اگر نظراتتون رو درباره داستان آرش و صبا بگید خوشحال میشیم.

امیدواریم از این داستان لذت ببرید.

ادامه دارد…

 


تاریخ : 01 آگوست 2017 ، 11:08:50
2,065 نفر

دیدگاه ها

نمایش3 دیدگاه

نوشته‌ شما
  1. شهرزاد گفت:

    سلام خسته نباشین.بقیه داستاد رو نمیذارین؟

  2. سمانه گفت:

    خیلی قشنگه
    بقیه اش رو کی میزارید تو سایت

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: