مـوضـوعات

داستان آرش و صبا قسمت شانزدهم

داستان آرش و صبا قسمت شانزدهم

داستان آرش و صبا قسمت شانزدهم

تو این مدت کاغذ بازی ها انجام شد و موند چمدون بستن من.

اما منکه نمیتونستم از آرش دل بکنم اصلا قید رفتنو زده بودم اما حالا دیگه وقت رفتن بود دیگه بس بود این همه ضرر.

ظهر آرش زنگ زد و گفت میدونم تو این مدت اذیت شدی بهت حق میدم من ازت غافل شده بودم دیگه هیچوقت سراغ اون دختره نمیرم باهاش کات کردم گفتم مهم نیست.

گفت بیا باهم بریم شمال گفتم نه مرسی.

اون شب اومد دنبالمو رفتیم بیرون و تا برگشت چند تا کلمه بیشتر حرف نزدیم.

وقتی از ماشین پیاده شدم برگشتمو نگاش کردم نگاهمون تو هم گره خورد تو چشم هر دوتامون غم بیداد میکرد.

چند روز بعد بهش زنگ زدم و گفتم دوستم مریم میخواد بره دبی بزار منم باهاش برم بیا محضر اجازه خروج از کشور رو بده شاید حالم خوب شد.

آرش که دید چقدر له شده و داغونم قبول کرد به شرطی که خودشم بیاد خب پس بیا محضر تا بتونم برم بلیط بگیرم گفت برا کی میگیری گفتم دو هفته دیگه.

اما من خیلی زودتر از اون روز میرفتم میدونستم اینبارم کاری که دارم میکنم خیانت به اعتمادشه ولی مگه اون کم به من خیانت کرده بود.

چند روز بعد خاله اومد عصبی و متاسف شاید خودشو بخاطر حمایت از من مقصر میدونست.

چمدونهام رو با روابط قوی که خاله بواسطه شوهر مرحومش تو سفارت ایران و آلمان و اینور و اونور داشت یه هفته ای بستمو با قلب شکسته آماده رفتن فرودگاه شدم.

مامانو بغل کردم تمام تنم میلرزید منو محکم تو آغوشش فشرد و با گریه گفت تو هم برو.

حالا دیگه دو تا دختراش ازش جدا شده بودن چون شوهر خواهر نامردم بعد از عروسی دیگه اجازه نداد ما خواهرمو ببینیم حتی اونقدر کینه ای و پست بود که به خواهرم

گفته بود که اگه صبا برا عروسی بیاد ال میکنم و بل میکنم و منم واسه اینکه اون روز به خواهرم زهر نشه و خاطره بدی واسش نمونه نرفتمو نتونستم خواهرمو تو لباس عروس ببینم.

شاید حالا با رفتن من وضعیت اونم بهتر میشد.

چمدونمو برداشتم مامانم خیلی غصه دار دم در ایستاده بود اون از خواهرم اینم از من که داشتم میرفتمو و دیگه قصد برگشت نداشتم.

مامان میدونست من آرشو خیلی دوست دارم اما حال این روزامو هم دیده بود.

بهش گفته بودم از دست آرش ناراحتم اما دقیقا دلیلشو نگفتم.

داستان عاشقانه آرش و صبا

مامان از همون سالها تلاش میکرد من بتونم برم پیش خالم تا آینده بهتری داشته باشم بعلاوه اینکه میتونستم اونجا درسمو ادامه بدم و مدرک حقوق بین المللمو بگیرم.

حالا دیگه دلیلی واسه موندن نداشتم به اندازه کافی به آرش فرصت دادم.

تنها چیزی که برای آرش گذاشتم دفتری بود که تمام روزهای شاد و تلخ گذشته رو به تصویر کشیده بود اونو تو جعبه ای گذاشتمو کادو گرفتم و از مامانم خواستم وقتی آرش سراغمو گرفت اینو بهش بده.

آژانس رسید و ما به سمت فرودگاه حرکت کردیم در واقع به سمت آینده ای مبهم.

ساعت ۲نیمه شب بود تمام طول راه گریه کردم.

دیگه دلم نمیخواست توی این هوا نفس بکشم فقط میخواستم برم و دیگه هیچی یادم نمیاد جز صندلیهای فرودگاه.

وقتی اعلام شد که برای تحویل چمدونا بریم گوشیمو در آوردم با تمام دلشکستگی که ازش داشتم اما حق داشت بدونه دارم میرم براش نوشتم خیلی دوستت داشتم هنوزم دارم تا ابد.

اما قدرمو ندونستی با همه چیزت ساختم بودنت نبودنت خیانتت رفتنات اومدنات اما دیگه طاقتم تموم شده دیگه همه چی تموم شد.

من برای همیشه میرم و دیگه هرگز برنمیگردم اگه دلت برام تنگ شد میتونی شیشه های شکسته قلبمو تو تمام این شهر پیدا کنی.

تو چشمای دخترایی که باهاشون خوش بودی تو اوج آهنگ مهمونی هایی که میرفتی تو ترانه خواننده هایی که صداشونو بلند میکردی تا صدای منو نشنوی تو صحن امام زاده مون تو چشمهای پرستاره برج میلاد تو رایحه عطر فروشیمون تو فست فود مورد علاقمون تو نفسهای باند فرودگاه اگه اینجا بمونم هیچوقت نمیذاری و نمیتونم از زندگیت برم باید بینمون هزار کوه و دریا فاصله باشه تا من بتونم فراموشت کنم منو ببخش که از اعتمادت سو استفاده کردم چاره دیگه نداشتم هر بار خواستم برم روزگار محکمتر منو به تو گره زد چون سر طناب تو دست خودم بود اما من امشب دستام بازه بازه هیچ گره ای نه به دستمه نه به پام من از تو دل نبریدم اما دستمو از عشق تو بریدم خداحافظ برای همیشه حلالم کن.

وقتی دلیورش اومد و علامت خونده شدن زده شد سیم کارتمو در آوردم و انداختم تو سطل آشغال باید میرفتم باید میرفتمو زندگی جدیدی رو شروع میکردم.

میخواستم هر چیزی که بودنشو یادم میاره پشت سر بذارم و برم غافل از اینکه هنوز تیشرتش تنمه.

دوسال بود که میگفت دیونه اگه تیشرتای اینجوری دوست داری طرح دخترونه شو برات میخرم اما من میگفتم نه همینارو میخوام.

وقتی تیشرتاشو میپوشیدم یه آرامش خاصی داشتم مخصوصا وقتی که نبودش وقتی که دلتنگش بودم حتی وقتی ازش متنفر بودم عطر تنش که تو لباساش بود آرومم میکرد.

این تیشرت تنها چیزی بود که اونشب تنم بود و سوزونده نشد.

داستان آرش و صبا قسمت شانزدهم

وقتی پیام دادم میدونستم پشت بندش زنگ میزنه بخاطر همین سیم کارتو انداختم دور چون نمیخواستم هیچی متزلزلم کنه.

با این وجود یه ساعت بعد وقتی رو پله برقی ایستاده بودم برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم خاله دستمو گرفت و با مهربونی فشار داد فقط اون میدونست تو دلم چه خبره.

اشک تو چشمام جمع شد و دوباره برگشتم و به در ورودی نگاه کردم شاید مثل فیلما منتظر بودم تو آخرین لحظه بیادو نذاره برم.

ولی یه حس قویتر تو قلبم دعا میکرد که نیاد.

دلم شکسته بود و شاید رفتن و دوری میتونست مرهمی بر زخمهای عمیق قلبم باشه.

بلندگو آخرین اخطار رو داد اشکام دوباره ریخت خاله دستمو بوسید و گفت همه چی درست میشه و هواپیما از زمین بلند شد.

وقتی آرش فهمید دارم مینویسم خواست که قسمتهای مربوط به اونو خودش بنویسه پس ادامه داستان رو از زبان آرش بخونید.

بعد از اونشب که دعوامون شد و کار هر دومون به بیمارستان کشید اولش از دست صبا عصبی و دلخور بودم اما بعد که آروم شدم فکر کردم منم مقصرم من خیلی دوستش داشتم همه کسم بود.

درد و دلایی که باهاش میکردم حرفایی بود که یه نفر فقط واسه صمیمیتی ترین و عزیزترین آدم زندگیش میگه و خیالش راحته که اون محرم ترین شنونده رازهای زندگیشه.

ولی من بخاطر شرایط خاص ازدواجمون شاید هیچوقت همسر بودن اونو جدی نگرفتم یا حساسیتهاشو چون همیشه اونو همون رفیقی میدیدم که منو از دست ساحره نجات داد.

اما وضعیت فرق کرده بود رفیق من همسرم شده بود با حساسیتهای همسرانه.

من همکارای زیادی داشتم بازیگرا خواننده ها و مدلها و همه تقریبا معاشرتهاشون مثل من بود اونام همسرانی داشتند که وضعیتشون رو پذیرفته بودند ولی صبا دوام نیاورد.

اون شب یه دفعه دلم براش تنگ شد مخصوصا که چند روز بود خیلی ساکت شده بود صبا تنها کسی بود که منو تو دنیا واسه خودم میخواست نه بخاطر قیافه و موقعیت خانواده ام اون تنها کسی بود که هیچوقت واسه ثروت پدرم نقشه نکشید مثل ساحره و بقیه حتی اجازه نمیداد من پولامو بیخودی خرج کنم.

بخاطر همین تا تقی به توقی میخورد بار بندیلشو جمع میکرد که بره و این فقط عشقش به من بود که مانع رفتنش میشد.

هیچوقت مثل مادرم باهام قهر نکرد و مثل پدرم قیافه نگرفت و مثل دوستام بیخیالم نشد.

تو اوج درد و ناراحتی و خشم منو بخشید و همیشه آغوشش برا بهانه گیری ها و بدقلقی هام باز بود.

دلم برا همه چیزش تنگ شد برا خنده هاش برا گریه هاش حتی برا بعضی از غر زدناش که تمومی نداشت.

یادم اومد چقدر سکوت کرد چقدر تحمل کرد.

تصمیم گرفته بودم چند وقت، پا پیچش نشم تا مثل همیشه آروم بشه و بعد باهاش صحبت کنم اما اون شب هر کاری میکردم خوابم نمیبرد چیزی در درونم داشت آزارم میداد.

اون شب ساعت ۳ بود که مسیج اومد.

نگاه کردم دیدم صباست خوشحال شدم.

گفتم لابد مثل همیشه گله و شکایت و بعدم آشتی اما جمله آخرش میخکوبم کرد برای همیشه خداحافظ حلالم کن.

هر چی شمارشو میگرفتم خاموش بود یا در دسترس نبود دیگه یه لحظه هم صبر نکردم اگه بلایی سر خودش می آورد وای خدایا نه.

سریع لباس پوشیدمو خودمو رسوندم دم خونه شون نمیدونستم چجوری اون موقع شب زنگ بزنم یکی از چراغا روشن بود.

بالاخره دل به دریا زدم و زنگو فشار دادم خیلی زود از تو آیفون صدای مادرش اومد گفتم منم آرش وقتی اومد دم در چشماش قرمز بود دیگه مطمئن شدم یه اتفاقی افتاده.

با گریه گفت صبا رفت گفتم چی؟

یادم نمیاد چی گفت اما با آخرین سرعت رفتم سمت فرودگاه.

بازم خیانت بازم رفتن اون از ماجرای آقای دکتر اینم از حالا خشم تمام وجودمو گرفته بود با مشت میکوبیدم به فرمون و بلند داد میزدم بخدا میکشمت.

چطور تونستی از اعتمادم سو استفاده کنی چطور تونستی گولم بزنی باید میرسیدم نباید میذاشتم بره.

خیلی اذیتش کردم اما همه کسم بود نه طاقت یه قطره اشکشو داشتم نه طاقت یه لحظه‌ دوریش شاید ظاهرم سرد و بی روح بود اما قلبم از محبتش میجوشید.

اگه عالم و آدم بهم پشت میکردن آغوش صبا همیشه واسم باز بود باید بهش میرسیدمو نمیذاشتم بره باید تند تر میرفتم تندتر.

که صدای آژیر و اخطار پلس راه از

بلند گو بلند شد که تحکم آمیز میگفت

بزن کنار سریع بزن کنار.

لعنتی من باید برم چی میخواست با خشم کنار راه ایستادم پلیس مدارکم رو خواست سریع دادم گفت بخاطر سرعت غیر مجاز جریمه میشی با فریاد گفتم هر کاری میکنی زود باش که پلیس مشکوک شد و خواست ازم تست مستی بگیره.

برای اولین بار حاضر بودم به عالم و آدم التماس کنم که بذاره برم خشمم بغض شده بود جناب سروان بذار برم من باید برسم فرودگاه و بعد همچیو خیلی سریع تعریف کردم.

جریمه ام کرد ولی اجازه داد برم تا فرودگاه فقط یه رب مونده بود صبا صبر کن من دارم میام صبر کن گلم رسیدم به فرودگاه رسیدم اما پرواز هامبورگ ۱۰دقیقه ای پیش بلند شده بود و صبای منو برده بود.

داستان آرش و صبا قسمت شانزدهم

نه این امکان نداشت من نباید دیر میرسیدم محکم کوبیدم به شیشه های کریدور فریاد زدم صبا.

مستاصل سرمو با دستام گرفتم و داد زدم چرا نرسیدم؟ چرا؟

دوباره محکم با مشت کوبیدم به شیشه و داد زدم صباااااا.

منه مغرور مثل یه گرگ زخمی به خودم میپیچیدمو فریاد میزدم که سر وکله پلیس فرودگاه پیدا شد.

دیگه چه فرقی میکرد پلیس راه پلیس فرودگاه یا هر کس دیگه ای صبا رفته بود.

وقتی ولم کردنو از فرودگاه برگشتم ساعت ۹صبح شده بود دوباره رفتم دم خونشون.

اینقدر عصبی بودم که مادرش بی هیچ حرفی سریعا شماره خاله رو داد.

اومدم خونه عصبی بودم دست و دلم به هیچکاری نمیرفت سرم به شدت درد میکرد چند تا قرص قوی قوی خوردمو خوابیدم.

چند بار شماره رو گرفتم اما کسی جواب نداد.

(صبا)

روی صندلی هواپیما که نشستم دلم هری ریخت پایین.

خاله دستمو گرفت و گفت چقدر یخ کردی آروم باش همه چیز درست میشه.

تا هامبورگ ۵-۶ ساعت راه بود وقتی رسیدیم خونه خاله منی که زبانزد شیطنت و کنجکاوی بودم بی اعتنا به همه چیز به اتاق خواب رفتم و بی هیچ حرفی روی تخت دراز کشیدم چشمامو بستم و بازم اشک بود و اشک.

درد دلشکستگیم اینقدر بزرگ بود که هیچجوری تسکین پیدا نمیکرد و خیلی زود جاشو داد به درد دلتنگی برای آرشی که هنوز هم می پرستیدمش.

تا یکماه کارم شده بود رفتن به بندر هامبورگ و دیدن رفت و آمد قایقها و شب با چشمهای قرمز برگشتن.

هر روز بیشتر دلتنگش میشدم چقدر ساده بودم که فکر میکردم اگه فرار کنم اگه دور شم همه چیز درست میشه اما گذر زمان هم نتونست حال منو خوب کنه.

بعد از یکماه خاله گفت دانشگاه شهر برمن رو ببینم چون مهاجرای اونجا خیلی زیاد بودن و راحتتر زبان رو یاد میگرفتم.

اما من حوصله درس خوندن نداشتم اینقدر اصرار کرد تا قبول کردم فقط بریم دانشگاه رو ببینم.

از هامبورگ تا برمن با قطار یک ساعت و نیم راهه کلاسای زبان آلمانی ۱۱شروع میشد و ۴تموم و فقط سه روز در هفته بود.

وقتی اون همه جنب و جوش رو دیدم نظرم عوض شد.

قرار شد اول زبانو یاد بگیرم و بعد تو همون دانشگاه همزمان حقوق بین الملل بخونم.

تو قطار برمن زندگی موج میزد توریستها دانشجوها کارمندا برای چند ساعت همه چیزو فراموش میکردم اما روزایی که تعطیل بودم دوباره دیوونه میشدم و افسرده.

بخاطر همین از خاله خواستم برام یه کاری پیدا کنه اونم از یکی از دوستاش خواست توی فروشگاه آرایشی بهم کار بده.

فروشگاه بزرگی بود و کار من این بود که ساکی حاوی هدیه ها و اشانتیونهای آرایشی را به مشتریها میدادم.

کار خوبی بود وقتم حسابی پر شده بود روزایی هم که میرفتم دانشگاه قطار پر از دانشجوها و مهاجرینی بود که به همه زبانی حرف میزدند چینی هندی مجاری اسپانیولی .

همه شاد بودند و میخندیدن حالم خیلی بهترشده بود که دوباره طوفانی روح و روانم رو بهم ریخت.

اون روز که برگشتم خونه قیافه خاله یه جوری بود تو چشمهاش چیزی بود که منو میترسوند رنگش پریده بود اومد حرف بزنه که تلفن زنگ خورد.

گوشی رو گرفت سمت من و گفت مامانته نمیدونم چطوری سمت گوشی پرواز کردم دلم برا مامانم یه ذره شده بود.

تا گفتم مامان جون سلام فریادش منو میخکوب کرد.

چطور تونستی از اعتماد ما سواستفاده‌ کنی چطور تونستی به ما خیانت کنی فکر آبروی باباتو نکردی.

(آرش)

هرچی زنگ زدم کسی جواب نداد به مادرش زنگ زدم و اون گفت خواهرم زنگ زد گفت ما رسیدیم اما شماره خونه قطعه.

یکماه گذشت هیچ خبری از صبا نبود تا گوشیم زنگ میخورد میدویدم اما اون نبود بالاخره دل به دریا زدمو رفتم دم خونه شون و از مامانش خواستم باهام بیاد بیرون.

رفتیم و تقریبا همه چیزو بهش گفتم اولش باورش نشد مدارک ازدواجمونو که نشونش دادم صورتش از خشم سرخ شد.

باورش نمیشد صبا بدون اطلاعش همچین کاری کرده باشه گفت من فکر میکردم یه علاقه سطحیه میدونستم شما رو خیلی دوست داره اما فکر نمیکردم تا اینجا پیش رفته باشه.

لبخند تلخی زدمو تو دلم گفتم خیلی بیشتر از اینا پیش رفته بغض اجازه نداد ادامه بده چشماش پر از اشک شد.

گفتم ببخشید که اینطوری میگم اما خواهر شما همسر منو دزدیده و بدون اجازه من برده.

یه کاری کنید صبا برگرده وگرنه ازشون شکایت میکنم.

بلند شد زیاد دور نبودیم گفتم میخوایین برسونمتون لبهایش باز شد اما صدایی بیرون نیومد.

صورتش برافروخته بود راستش پشیمون شدم اصلا فکر نمیکردم اینقدر خرد بشه.

پشت سرش رفتم نای رفتن نداشت چند بار دستش رو به دیوار گرفت میترسیدم اتفاقی براش بیوفته بخاطر همین پشت سرش رفتم ولی بالاخره به خونه رسید و رفت تو.

صبا همیشه میگفت تو و مامانم شبیه همید و درست بود ما همانقدر که قوی بودیم ولی به همان اندازه هم شکننده و آسیب پذیر بودیم.

امروز هر دو بار بزرگی بر شانه هایمان سنگینی میکرد بار خیانت صبا

خیانتی که به اعتماد هر دوی ما شده بود.

دوستان عزیز و کاربران گرامی اگر نظراتتون رو درباره داستان آرش و صبا بگید خوشحال میشیم.

امیدواریم از این داستان لذت ببرید.

ادامه دارد…

منبع : لعنتی


تاریخ : 14 سپتامبر 2017 ، 06:09:05
1,299 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: