مـوضـوعات

داستان آرش و صبا قسمت بیست و یکم

داستان آرش و صبا قسمت بیست و یکم

داستان آرش و صبا قسمت بیست و یکم

از اون روز تا یک هفته از صبح تا شب اریک با من بود بعدها فهمیدم خاله از ترس اینکه بلایی سر خودم نیارم ازش خواهش کرده منو تنها نزاره.

دیگه نه دانشگاه میرفتم نه سر کار حس مرگ تمام وجودمو فرا گرفته بود.

همیشه خسته بودم همیشه ضعف داشتم و شدیدا بیحوصله و بیقرار شده بودم.

خاله با اصرار بهم یه موبایل داد در تمام این مدت چون نمیخواستم با کسی در ارتباط باشم تلفن همراهی نداشتم.

اما الان خاله نگرانم بود و وقتی بیرون بودم حتی با اریک هر یکساعت یه بار زنگ میزد.

یه روز وقتی رسیدم خونه خاله یه پاکت بهم داد.

آرش وکالت کامل طلاق رو بهم داده بود باورم نمیشد.

(آرش)

اون روز وقتی صدای صبا رو شنیدم خوشحال شدم ولی وقتی با اون لحن گفت که طلاق میخواد شدیدا عصبی شدم.

دیگه بس بود این مسخره بازیها مگه چقدر میشه به یکی بها داد.

منه مغرور که با بابامم حرف نمیزدم این همه بدبختی کشیدم تا خودمو بهش رسوندم اما آخرش چی شد.

مگه میشه کسیو دوست داشت و اینهمه دوریشو تحمل کرد چه فایده داشت این زندگی.

اگه اینجوری راحتتر بود باشه تمومش میکردم.

بخاطر همین با یه وکیل صحبت کردم وکالت طلاقو دادمو فرستادم آلمان و فقط امضای صبا رو میخواست تا تموم بشه.

خسته شده بودم چقدر برم دنبالش وقتی نمیخواست منو ببخشه چیکار باید میکردم.

وقتی صبای من که از دشمنشم کینه به دل نمیگرفت اینطوری با خشم و نفرت با من حرف میزد ادامه این زندگی چه فایده ای داشت جز آزار دادن اونو خودم.

بخاطر همین راضی شدم که برای همیشه از زندگیش برم.

(صبا)

اریک هر روز با من بود خیلی مهربون و خوش برخورد بود و هوامو داشت.

تا اینکه اون روز حرفی زد که شوکه ام کرد همون روزی که بهش گفتم با من میای تا برگه های طلاقو امضا کنم؟

گفت تصمیمتو گرفتی؟ مطمئنی؟

گفتم آره من دیگه هیچ احساسی نسبت به هیچ کس ندارم و در ادامه گفتم برای تموم کردن قضیه بچه هم باهام میای.

گفت صبا منو نگاه کن تو چشماش خیره شدم اما چیزی گفت که دوباره منو بهم ریخت.

اون روز انگار برای اولین بار بود که میدیدمش چشمهای آبی موهای طلایی صورت سفید و نورانی.

درست مثل مسیح اصلا شبیه آرش نبود، ولی به همون اندازه زیبا بود.

گفت صبا این بچه گناهی نداره چرا باید قربانی خشم و نفرت تو بشه تو مثل یه قو آرومی، مهربونی، الان نمیدونی داری چیکار میکنی.

تو اینقدر خوبی که هر مردی باهات خوشبخت میشه این بچه…

دیگه نزاشتم ادامه بده گفتم من آرشو نمیخوام میخوام ازش جدا شم.

گفت میدونم آرش قدرتو ندونسته اما نمیشه یه فرصت دیگه بهش بدی؟

محکم گفتم نه گفت پس بچه

گفتم بچه ای که پدر نداره به درد من نمیخوره حالا میای بریم یا نه؟

گفت صبا منظورم رو بد برداشت نکن من ازت مراقبت میکنم از تو و بچه ت.

خندم گرفت دوباره عصبی شدم گفتم چی فکر کردی؟

فکر کردی فیلم هندی؟

بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم

دنبالم دوید و گفت ببخشید منظور بدی نداشتم احساسم به تو واقعیه.

گفتم دنبالم نیا فکر کردم تو دوستمی نگو همه کارات…

گفت صبا داری اشتباه میکنی.

فریاد زدم دنبالم نیا دیگه نمیخوام ببینمت.

من هنوز شوهر دارم چطور به خودت اجازه میدی که به من همچین حرفی بزنی.

گفت چون تو میخوای اون بچه رو از بین ببری نمیخوام مرتکب همچین گناه بزرگی بشی این با آدم کشی هیچ فرقی نداره.

گفتم ساکت شو دیگه هیچوقت سراغ من نیا من احتیاجی به ترحم و دلسوزی تو ندارم و دویدم، تا خونه راهی نبود.

دوباره پر از خشم شدم چقدر احمق بودم که بهش اعتماد کردم.

چه چیز دیوانه بودن من برای اون جذاب بود وقتی رسیدم شروع کردم به داد و بیداد و فحش دادن به اریک.

بعدم به خاله گفتم فردا میرم یا قضیه این بچه رو تموم میکنم یا زندگی خودمو.

رفتم تو اتاقو درو محکم کوبیدم بهم.

چه کسی فکر میکرد منه رام، منه آرام منی که عالم و آدمو میبخشیدمو قلبم سرشار از عشق بود اینطور دیوانه و سرکش بشم.

فقط خودم میدونستم که این خاطرات تلخ گذشته اس که برام زنده شده و منو تا حد جنون برده.

فردا صبح با نوازش دست خاله روی موهام بیدار شدم عزیزم صورتتو بشور بیا صبحونه بخوریم.

بلند شدم وقتی رفتم به سالن عمو رو دیدم سلام کردم تا نشستم عمو بی مقدمه گفت..

میدونم مخالفت کردی ولی من ماجرای بچه رو به آرش گفتم

یکدفعه تمام تنم یخ کرد.

(آرش)

به عمو زنگ زدم و گفتم برگه هارو فرستادم اما چیزی گفت که شوکه شدم صبا باردار بود خیلی ناراحت شدم.

ما هنوز زندگی مشترکی با هم نداشتیم و باز تازه صبا هنوز با اون مسئله کنار نیومده بود این براش فاجعه بود و اینو فقط منو اون میدونستیم.

حالا تازه علت اون همه پرخاشگریش رو میفهمیدم.

همش تقصیر من بود.

(صبا)

وقتی عمو گفت به آرش گفته یخ کردم وا رفتم و رنگم پرید.

تا اومدم حرفی بزنم چشمم به مردی افتاد که با عمو اومده بود عمو سریع گفت صبا آرش بچه رو میخواد نمیخواد ازت بگیرتش.

داستان آرش و صبا قسمت بیست و یکم

بعد با احتیاط به سمت من اومد و گفت ببین هیچ اتفاقی برات نمیوفته حرفاشو باور نمیکردم تنها چیزی که تونستم بگم این بود که شما دروغ میگین.

تنم داشت میلرزید و انگار در تمام بدنم سوزن فرو میکردن.

عمو جلوتر اومد آروم جلوی پای من نشست.

خاله لیوانی آب آورد لیوان رو گرفتم لبهام میلرزید.

صبا ببین این آقا روانشناسه من در مورد تو باهاش حرف زدم میخوام رک باهات صحبت کنم.

بخاطر بارداری قبلی و مشکلات روحی شدیدی که داشتی نباید حالا حالاها باردار میشدی.

تو دچار یه نوع بیماری روحی شدی

تو این بیماری فرد از همسر و جنینش متنفر میشه.

تو باید دارو مصرف کنی که البته برای جنین ضرری نداره.

صبا آرش داره میاد اون بچه رو میخواد.

اون کاری به بچه تو نداره میفهمی؟

اشکهای من بیصدا روی صورتم میریخت عمو نگاهم کرد.

گفتم باید خودش بهم زنگ بزنه.

گفت بهت زنگ میزنه فقط کار اشتباهی نکن قول بده با صدای گرفته گفتم باشه.

بعضی‌ وقتها میگن قسمت بود اینجا نری یا فلان کار رو نکنی ولی گاهی بعضی‌ چیزها رو نمیشه تغییر داد من برای همون روز که عمو اومد وقت دکتر برای سقط داشتم.

با وجود حرفهای عمو اما من این بچه رو نمیخواستم حتما عمو اینقدر با آرش حرف زده تا قانع شده وگرنه چرا اول خودش زنگ نزد و عمو رو فرستاد.

نه من این بچه رو نمیخوام به خاله گفتم میرم کنار ساحل قدم بزنم اما مدارکمو برداشتم تا برم بیمارستان قبلا با دوستم هماهنگ کرده بودم.

تو راه بودم که آرش زنگ زد.

تا گفتم الو خندید و گفت جوجه کوچولوی من داره خودش جوجه دار میشه.

صبا دارم میام عزیزم با ترس گفتم میای که منو ببری؟

گفت عزیزم تا هروقت هر جایی که میخوای و دوست داری بمون من به هیچکاری مجبورت نمیکنم.

گفتم یعنی تو بچه رو میخوای؟

گفت معلومه که میخوام اگه بچمون خوشگل و باهوش مثل من بشه و مهربون مثل تو دیگه حرف نداره.

آهان موهاشم به تو بره خیلی خوبه چیز خاص دیگه ای هم که نداری فسقلی.

بعد از مدتها لبخند به لبهام نشست یعنی اینها واقعیت داشت؟

صبا من دارم میام مراقب خودتو و جوجه مون باش…

دیگه یادم نمیاد چی گفت چون صدای ترمز، کشیده شدن لاستیک، درد و سیاهی همه وجودمو فرا گرفت و دیگه چیزی نفهمیدم.

داستان آرش و صبا قسمت بیست و یکم

(خاله صبا)

وقتی صبا با اون حال رفت بیرون عموی آرش زنگ زد به آرش و گفت که صبا حرفاشو باور نکرده.

و بهتره خود آرش به صبا زنگ بزنه بعدم از من خداحافظی کرد و رفت.

راستش کوله باری از غم رو دلم نشست مثل باغبونی بودم که بعد یه سال دلخوشی آفت به مزرعه‌ش زده بود.

همونقدر غمگین همونقدر مستاصل که یهو صدای زنگ تلفن منو از افکارم بیرون کشید.

همکلاسی صبا بود با گریه گفت با صبا قرار داشتم اما وقتی میخواست از خیابون رد بشه بیاد اینور تصادف کرد.

گوشی از دستم افتاد سریع خودمو به بیمارستان رسوندم.

صبای من با لبهای کبود روی تخت افتاده بود و به سختی نفس میکشید.

اتاق عمل آماده شده بود خودمو به دکتر رسوندم اما قبل از اینکه چیزی بگم گفت جنین زنده و سالمه اما احتمال زنده موندن مادر فقط ۲۰درصده.

پاهام شل شد دکترها تلاش میکردن تا صبا رو به هوش بیارن و موفق شدن.

وقتی به هوش اومد چشمهاشو به سختی باز کرد و با صدای گرفته ای گفت خاله…

خم شدم و صورتشو بوسیدم دستشو بوسیدم و مرتب میگفتم خدایا شکرت شکرت شکرت.

جونم خاله عمرم خاله حرف نزن برات خوب نیست به زحمت گفت بچه…

گفتم خوبه حالش خوبه اما باید عمل بشی خونریزیت زیاده.

دکتر گفته بود بچه در مرحله ای نیست که تو دستگاه نگهداری بشه و حتما باید در رحم بمونه.

صبا رو به اتاق عمل بردن اما چون احتمال به کما رفتنش زیاد بود مجبور شدن از بیحسی موضعی استفاده کنن.

و تمام تن دخترکم رو مثل برگ گل نازکی که هدف

تیغ‌های زهرآگین قرار میگیره سوراخ سوراخ کردن.

اما چیزی که عجیب بود صبا با اینهمه درد یک آخ نگفت.

بعد از عمل به خاطر خون زیادی که ازش رفته بود به شدت رنگ پریده بود.

رفتم پیش دکتر و او با تاسف گفت وضعیت بیمار وخیمه و اگر تا ۷۲ساعت دیگه به وضعیف عادی برنگرده احتمال رفتنش به کما زیاده.

برگشتم پیش صبا و گفتم عزیزم چیزی میخوای برات بیارم؟

تو چشماش هیچی نبود نه نور نه امید چشماش به سقف خیره بود یه آن ترسیدم گفتم صبا خاله حالت خوبه؟

اشک از گوشه چشمش فرو ریخت با لبهای لرزون گفت خاله ببخش خیلی اذیتت کردم.

یه جوری حرف میزد انگار داره وصیت میکنه گفت خاله گفتم جانم گفت دیگه دلم نمیخواد تو این دنیا باشم خستم خیلی خسته.

گریه ‌م گرفت گفتم عزیزم این حرفا چیه میزنی آخه؟

تو خوبی بچتم خوبه گفت خاله بوی مرگو دارم میشنوم مامانم همیشه میگفت آدمایی که میخوان بمیرن خودشون میفهمن.

گفتم عزیزم این چه حرفیه میزنی گفت خاله یه کاری میکنی گفتم جونم عزیزم گفت برام تلفن بیار میخوام با مامانم خداحافظی کنم.

میخوام به آرش بگم بیاد میخوام واسه آخرین بار ببینمش.

وقتی بادکتر مطرح کردم مخالفتی نکرد انگار اونم میدونست امید زیادی نیست تلفن آوردم و صحبت کرد.

اول با مامانش بعدم با آرش بعد گفت خاله میخوام واسه خواهرم واسه مامانم واسه آرش واسه بچم قصه بگم خودم نمیتونم بنویسم تو بنویس.

گفتم جون خاله این حرفا رو نزن.

گفت خاله اصلا برام ضبط صوت بیار بعد بده یکی قصه مو بنویسه.

(مادر صبا)

صبای من خسته، دلشکسته و قهرآلود با خالش رفت هیچکس نمیدونه وقتی بین دو تا بچت گیر میکنی چه رنجی متحمل میشی.

باید حتما مادر باشید تا بفهمید من چی میگم.

وقتی میرفت گفت دیگه هیچوقت برنمیگردم گفت همتون منو رنج دادین.

گفت اگه مرگ اومد سراغم و مردم به خاله میگم جسدمو آتیش بزنه و بریزه تو دریا ولی دیگه منو برنگردونه.

بچم دلشکسته بود وقتی رفت تا صبح گریه کردم ولی اگه اونطوری راحتتر بود اگه با دوری از من به آرامش میرسید منم راضی بودم.

این اواخر با وجودی که حرفی نمیزد میدیدم که از آرشم دلخوره دخترم دلش به هیچی خوش نبود.

وقتی آرش گفت با هم ازدواج کردن دیوونه شدم باورم نمیشد این قدر ازم فاصله گرفته که بخواد بزرگترین اتفاق زندگیشو ازم پنهان کنه.

قبل از ازدواج خواهرش و اون همه دردسری که پیش اومد بین منو صبا این همه فاصله نبود.

هیچ چیزی رو از من پنهان نمیکرد هیچی حتی اگر میدونست سرزنشش میکنم.

من مامانش نبودم بهترین دوستش بودم.

اون موقعها که میرفت دانشگاه شهرستان.

تا یکی دو ماه نمیومد دلم خیلی براش تنگ میشد اما بعضی وقتا غافلگیر میشدم.

مثلا وقتی میخواستم تو غذا ادویه بریزم یا زودپزو روی گاز بذارم یا پشت سبزیهای یخزده فریزر میدیدم واسم یادداشت گذاشته یا چیزای خنده دار و نقاشیهای مسخره کشیده و یه جا قایم کرده تا وقتی میرم سر وقتشون ببینمو حال دلم خوب بشه.

گاهیم تو جیب لباسام یاداشتاشو پیدا میکردم که نوشته بود مامان دوست دارم.

چرا دختری که دیوونه وار عاشق مامانش بود یه دفعه اینهمه ازش دور شد.

آره تقصییر من بود اینقدر درگیر مشکلات شدم که قلبهامون فرسنگها از هم دور موند درحالیکه کنار هم زندگی میکردیم.

صبا چند ماه پیش نرفته بود صبا سالها بود که از رابطه عشق و دوستیمون رفته بود و من شده بودم زنی که فقط اونو به دنیا آورده.

ادامه دارد…

داستان عاشقانه آرش و صبا

دوستان اگر تمایل دارید در سریعترین زمان ممکن متوجه ارسال داستان در سایت لعنتی بشید روی تصویر subscribe که در سمت راست صفحه مرورگرتون میبینید بزنید تا اطلاعیه های داستان های جدید برای شما دوستان ارسال شود.

با نظر دادنتون ما رو برای بهبود بخشیدن وبسایت لعنتی همراهی کنید.

منبع : لعنتی


تاریخ : 23 سپتامبر 2017 ، 09:09:22
2,287 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: