مـوضـوعات

داستان کوتاه عاشقانه بیست سالگی

داستان کوتاه عاشقانه بیست سالگی بیست ساله شده بودم. روزهایی که همه چیز طعم تازه‌ای دارد و به معنای واقعی جوان هستی. برای اولین بار گلوم پیش دختری گیر کرد. عاشق شدم از اون عشقایی که داستان ها میشه خوند. عاشق زیباترین دختر دانشگاه شدم. تقریباً همه دانشگاه بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه […]

تاریخ : 24 جولای 2018
2,071 نفر

داستان طلاق پنج زن قسمت پنجم

داستان طلاق پنج زن قسمت پنجم نگاه خریدارانه ای به من کرد گفت تنها زندگی میکنی؟ گفتم بله. گفت شبا تا ساعت چند میتونی بیرون باشی؟ گفتم مگه ساعت کاری شما تا ۶ نیست؟ گفت بله ولی اگه بخوای میتونیم بریم بیرونو یه شامی بخوریم. گفتم مرسی احتیاجی نیست گفت خوب اگه راحت نیستی زنگ […]

تاریخ : 08 فوریه 2018
1,710 نفر

داستان عاشقانه دخترک و پستچی

داستان عاشقانه دخترک و پستچی چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم . خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم . او پشتش به من بود . وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی ، آب شد و زمین ریخت ! انگار انسان نبود ، فرشته بود ! قاصد و […]

تاریخ : 03 فوریه 2018
2,254 نفر

داستان طلاق پنج زن قسمت چهارم

داستان طلاق پنج زن قسمت چهارم اومدم بیرون فردا زنگ زدم حالشو بپرسم دعوتم کرد برم خونه پیشش. راستش قلب افسردم احتیاج به یه دوست جدید داشت تا حالم عوض بشه. وقتی رسیدم و نشستم گفت دیشب وسایلمو از اون خونه نحس جمع کردمو آوردم اینجا. با وکیل شرکتمم هماهنگ کردم زودتر طلاقمو بگیرم. گفتم […]

تاریخ : 26 نوامبر 2017
1,939 نفر

داستان بهشت زیر پای مادران است

داستان بهشت زیر پای مادران است همسرم سرما خورده. برای اداره استعلاجی گرفته و در خانه مانده. از صبح تا شب دراز کش رو به روی تلویزیون است یا در اتاق خواب میخوابد. بنده خدا بدجور سرما خورده. برایش پتو می آورم و رویش میگذارم. روز اول سوپ ،روز دوم آش شلغم ،روز سوم آش […]

تاریخ : 18 نوامبر 2017
1,855 نفر

داستان آرش و صبا قسمت بیست و یکم

داستان آرش و صبا قسمت بیست و یکم از اون روز تا یک هفته از صبح تا شب اریک با من بود بعدها فهمیدم خاله از ترس اینکه بلایی سر خودم نیارم ازش خواهش کرده منو تنها نزاره. دیگه نه دانشگاه میرفتم نه سر کار حس مرگ تمام وجودمو فرا گرفته بود. همیشه خسته بودم […]

تاریخ : 23 سپتامبر 2017
2,287 نفر

داستان آرش و صبا قسمت بیستم

داستان آرش و صبا قسمت بیستم راستش تو زندگی هیچوقت از مرگ نترسیدم اما وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده آرزو کردم کاش بهم خبر مرگمو میدادن تا این خبر رو. خاله زد زیر گریه پرستار اومد تو و با خاله شروع به صحبت کرد زبونم اینقدر خوب نبود که متوجه بشم چی میگن استرس تمام […]

تاریخ : 20 سپتامبر 2017
2,415 نفر

داستان آرش و صبا قسمت نوزدهم

داستان آرش و صبا قسمت نوزدهم نزدیک ۶ماه بود که من اینجا زندگی میکردم اما انگار برای اولین بار بود که این شهر رو میدیدم و اون روز شاید بعد از ماهها خندیدم. مثل بچه ها میدویدم و خوشحال بودم آرش یک لحظه هم دستمو ول نمیکرد. حتی لب دریا منو کول کرد و برد […]

تاریخ : 18 سپتامبر 2017
2,100 نفر

داستان آرش و صبا قسمت هجدهم

داستان آرش و صبا قسمت هجدهم میدونستم دیدن دوباره آرش واسه هردوشون عذاب آوره. تو راه قلبم تند تند میزد و نفسام به شماره افتاده بود. باورم نمیشد منی که با اون همه اتفاق یه روز از آرش جدا نبودم چطور این همه وقت دوام آوردم. تا از در وارد شدم دیدمش اصلا یادم رفت […]

تاریخ : 16 سپتامبر 2017
1,442 نفر

داستان آرش و صبا قسمت شانزدهم

داستان آرش و صبا قسمت شانزدهم تو این مدت کاغذ بازی ها انجام شد و موند چمدون بستن من. اما منکه نمیتونستم از آرش دل بکنم اصلا قید رفتنو زده بودم اما حالا دیگه وقت رفتن بود دیگه بس بود این همه ضرر. ظهر آرش زنگ زد و گفت میدونم تو این مدت اذیت شدی […]

تاریخ : 14 سپتامبر 2017
1,300 نفر
ما را حمایت کنید: