مـوضـوعات

داستان آرش و صبا قسمت دهم

داستان آرش و صبا قسمت دهم

داستان آرش و صبا قسمت دهم

آرش رفت و فقط  با چشمهاش گفت تو هم پست و کثیف و  هرزه و خائنی درست مثل ساحره.

زانوهام شل شد و افتادم انگار یه دفعه  از کابوسی عمیق بیدار شدم به سمت خیابون دویدم اما آرش رفته بود.

درد در قلبم پیچید و کنار جوی خیابون وا رفتم وحید گفت : چی شده؟ چرا داری میلرزی؟

من گیج و شل و وارفته نشسته بودم و اشکهام بی صدا میریخت.

صدای وحید رو از دور دستها میشنیدم که میگفت بلند شو تا برسونمت خونه سرم را بالا آوردم به چشمهاش نگاه کردم و آروم گفتم برو.

گفت چت شد؟ میخوای ببرمت بیمارستان‌ گفتم برو، بلند شدم و به سمت فرهنگسرا رفتم جلو اومد تا بازوم رو بگیره که فریاد زدم به من دست نزن فقط برو.

مستأصل ایستاده‌ بود گفت: آخه چی شد یه دفعه؟ فریاد زدم میخوای بدونی چی شد؟

آرش منو دید هیچوقت نمیتونم بهش ثابت کنم که…

زدم زیر گریه پاهاش قفل شد غمی عمیق تو چشمهاش پیچید.

مثل جنگجوی مغلوبی بود که معشوقش رو تو جنگ با رقیب باخته باشه.

روزی که آرش پا به زندگیم گذاشت بهش گفتم میخوام ازدواج کنم دیگه بهم زنگ نزن به اندازه کافی چندین سال از زندگیمو خراب کردی از همه لحاظ به روحم ضربه زدی دیگه نمیخوام ببینمت برای همیشه برو.

وحید قبول کرد بره فقط گفت : من بابت تمام رنجهایی که باعثش بودم تا آخر عمر عذاب وجدان دارم میدونم بخاطر من جلوی چند نفر سر خم کردی.

میدونم من مهربونیاتو ندیدم میدونم من هیچ  حقی در مورد تو ندارم اما هر وقت به کمکم احتیاج داشتی کافیه فقط لب تر کنی.

میدونستم اینقدر دوسم داره که حتی حاضره بخاطرم آدم بکشه و امروز که زنگ زده بود گفت میدونم قول دادم مزاحمت نشم اما یه دفعه دلم شور زد.

با وجود این الان اون نگران ایستاده‌ بود و منو نگاه میکرد منی که در عمق یک فاجعه له شده بودم.

خدایا چرا این روز لعنتی تموم نمیشد نمیدونم احساس اون روزم را چطور توصیف کنم حسی وحشتناک مثل زن متاهلی که شوهرش به پاکی و قداستش ایمان داشته و الان اونو در تخت با مردی غریبه دیده.

هیچ چیز در این دنیا بدتر از این نیست که شما اعتماد کسی رو به بازی بگیرید میدونستم حال آرش از من بدتره.

ای کاش پیاده شده بود ای کاش به صورتم سیلی زده بود ای کاش منو زده بود و پرسیده بود چرا؟

اما نرفته بود ای کاش اجازه داده بود براش توضیح بدم اما اون رفته بود و منو میون برزخی بزرگ جا گذاشته بود.

وحید صدام زد : صبا نگاش کردم اشکهام میریخت روی پاهام بند نبودم میون اشک و درد گفتم حالا چیکار کنم؟

بهت گفتم برو چرا موندی؟دستمو به دیوار کوبیدم زخم دستم باز شد و باند رنگ خون گرفت  وحید پر از رنج شد مثل من.

گفت میام براش توضیح میدم دستمو به دیوار گرفته بودم تا بلند بشم وحید جلو اومد تا کمکم کنه بلند شم.

گفت دستت داره خون میاد دیگه صداشو نمیشنیدم برام تاکسی دربستی گرفت و ۵۰ تومن به راننده داد تا هر جا میخوام ببرتم.

وقتی میرفتم مضطرب و نگران ایستاده‌ بود و منو نگاه میکرد.

هزار بار به آرش زنگ زدم اما خاموش بود به راننده گفتم منو دم مترو پیاده کنه نمیخواستم برم خونه.

مثل آواره ای بی خانمان درحالیکه از تب میسوختم تو ایستگاه مترو نشسته بودم و از پشت هاله ای از اشک به مسافرای شتابزده ای که از قطار پیاده یا سوار میشدن نگاه میکردم.

دوباره به گوشی آرش زنگ زدم اما باز هم خاموش بود از مترو بیرون اومدم سرگردون تو خیابون میرفتم.

بی هیچ هدفی بی هیچ مقصدی احساس پرنده ای زخمی رو داشت تو سرما جون میداد برام مهم نبود از سرما بمیرم.

فقط میخواستم برای آرش توضیح بدم که من هرزه نیستم که بهش خیانت نکردم فقط میخواستم حقیقت رو بهش بگم و بمیرم.

دوباره زنگ زدم گوشیش رو روشن کرده بود اما جواب نمیداد تنم تو اون سرما میسوخت شب شده بود.

بهش اسمس دادم من امشب آواره م جایی رو ندارم برم فقط به حرفام گوش کن بعد هر کاری خواستی بکن.

بعد از پیامم زنگ زد نفسم بند اومد گفت: چی شده کجایی؟

براش گفتم و گریه کردم تمام اون روز لعنتی رو دنبالم اومد چقدر مهربان بود چقدر تکیه گاه بود.

وقتی سوار ماشینش شدم میخواستم دوباره همه چیز رو تعریف کنم که گفت شام خوردی؟

جواب ندادم برام ساندویچ با نوشابه و چای گرفت و من با گریه، غرق در اینهمه اتفاق تو یه روز بی اونکه بفهمم.

ساندویچ رو بجای نوشابه با چای خوردم و آرش در سکوت فقط با لبخند مهربونش منو نگاه کرد.

وقتی غذام تموم شد هنوز اشک میریختم که آرش منو بغل کرد و من در آغوشش تمام درد و رنج و خستگی های اون روز رو زار زدم.

روزی که به اندازه هزار سال طول کشیده بود همونطور که منو بغل کرده بود آروم با خنده تو گوشم گفت: فکر نکنی چون گریه میکنی من بخشیدمتا من هم خنده ام گرفت و تازه احساس کردم چقدر من این مرد رو دوست دارم.

بعد چیزی گرم و لطیف مثل گرمای یک روز بهاری کنار آبهای ساحلی در خونم جاری شد چیزی مثل عشق.

از اون روز زندگی شاد من شروع شد دیگه فرقی نمیکرد دنیا چطور باشه خوب یا بد همین که آرش بود کافی بود آرش هم منو دوست داشت.

این رو از نگرانی هاش از مهم بودن کوچکترین جزییات زندگیم و از تمام حمایتهاش میتونستم بفهمم.

آرش همه جا مثل کوه پشتم بود چه در محل کارم چه حتی در میان خانواده م اون روح منو آزاد کرد.

دیگه صدای خنده های شادمون تو تمام شهر میپیچید مخصوصا وقتی میگفت رییس کیه و میگفتم من.

و اون نیشگونم میگرفت و دوباره میپرسید و من با سماجت و با وجود درد باز هم میگفتم من.

میخندیدم و اون میگفت از رو نمیری نه خوب بدنت کبود شد یک کلمه بگو رییس کیه تا ولت کنم و من میخندیدم و سماجت میکردم.

واقعا چه کسی میتونست رییس و فرمانروای قلب من باشه جز اون؟

روزها ما با هم میرفتیم سرکار صبح ها من با اون میرفتم و عصرها اون با من و پاتوق شبهای سرد زمستونمون پارک بود و خنده و برج میلاد و آش رشته و چای.

آرش هفته ای یک روز باید به فرودگاه امام برای تست تجهیزات میرفت و منو هم با خودش میبرد.

فرودگاه برای من دنیای جالبی بود از مسافرانی که از خارج اومده بودن و یا به خارج میرفتن ترکیب زیبایی از دسته گلها بغل کردنها و استقبال ها و وداع های پر اشک و آه.

کلا سالن فرودگاه مکان جالبی بود پر از ایده های ناب و من داستانهامو تمام اون دوشنبه هایی که به فرودگاه میرفتیم مینوشتم.

سه چهار ساعت اونجا بودیم تا آرش کارش تموم بشه و ماجرا تازه در راه برگشت شروع میشد.

آرش با نگاه شیطانی به سمت من برمیگشت و میگفت: اینجا اینقدر خلوته اگه بکشمت کسی نمیفهمه.

اونوقت صداشو هم شیطانی میکرد و میگفت: هاهاها خوووب حالا بگو ریس کیه؟

منم میچسبیدم به دستگیره در ماشین و جیغ میزدم منم منم منم.

اونم دوباره منو نیشگون میگرفت چقدر من این درد رو دوست داشتم مثل این فرشته ای که کنارم نشسته بود مثل این عشق پاک مثل این باند فرودگاه که به ما و به دیوانه بازیهامون میخندید مثل خوشبختی که خیلی وقت بود هر دو از اون محروم بودیم و حالا به دستش آورده بودیم ولی ما نمی دونستیم چه آینده شومی در انتظارمونه.

همه چیز خیلی خوب بود تا اینکه من مجبور شدم برای کاری حقوقی به یکی از شهرستانها برم و چون تنها بودم آرش هم با من اومد.

ولی هتل شناسنامه میخواست و مستلزم این بود که ما زن و شوهر باشیم من نمیخواستم تنهایی هیچ جایی بمونم.

یک آشنای قدیمی تو اون شهر میشناختم که خانواده بسیار خوب و مهمان نوازی بودن آرش رو همسرم معرفی کردم و شب رو تو خونه اونها گذروندیم.

و من برای اولین بار در آغوش آرش خوابیدم منی که شبها هفت ،هشت بار از خواب میپریدم و همیشه استرس داشتم یاحتی اگر مورچه از کنارم رد میشد بیدار میشدم و همیشه خواهرام شاکی بودن که اجازه نمیدادم تو اتاقی که بودم بخوابن.

اونشب بی هیچ دغدغه ای تا صبح در آغوش آرش خوابیدم مثل آهویی گریخته از صیاد بودم که در ضریح امام زاده ای به آرامش رسیده.

صبح به کارمون رسیدیم و برگشتیم اما این سفرهای من ادامه داشت بخاطر همین فکری کردم من هیچوقت به ازدواج با آرش یا همسر او بودن فکر نمیکردم اون آدم کمال گرایی بود و همه چیز رو  بی نقص میخواست همه چیز در حد اعلی.

برای دختر ساده و بیخیالی مثل من که دوست داشتم همه چیز عادی و معمولی باشه از خوراک و لباس و رفت و آمد زندگی با آدم تجمل گرایی مثل اون غیرممکن بود!

تکیه کلام من همیشه این بود کدوم احمقی میخواد با تو زندگی کنه در ضمن پدر ومادر آرش هنوز امیدوار بودن آرش آیناز رو راضی کنه تا دوباره برگرده و از من میخواستن تا با آرش صحبت کنم اما هیچکدوم نه آرش و نه آیناز حاضر نبودن از موضع خودشون کوتاه بیان و شرایط همدیگرو بپذیرن و همینطور که قبلا گفتم من خیلی تلاش کردم اما نشد.

آرش برای من مثل یک رفیق و دوست خوب بود حتی با وجود این عشق بزرگی که من نسبت به اون داشتم نمیتونستم به عنوان همسر ببینمش.

اما یه دفعه به خودم اومدم و دیدم کنار آرش تو محضر نشسته ام و حاج آقا خطبه عقدمون رو میخونه.

منو آرش مخفیانه و پنهانی بدون اطلاع خانواده هامون به عقد هم در اومدیم  ومن همسرش شدم تنها با یک سکه بعنوان مهریه.

بی هیچ شاهدو آشنایی بی هیچ حلقه ای بی هیچ شاخه گلی بی هیچ نقل و هل هله ای و البته آرش برام همه اینها بود و شاید حتی چیزی فراتر از اینها.

اون موقعها نمیدونستم کارم اشتباهه یا درست دیگه وقتی با مادر آرش حرف میزدم نمیتونستم به چشمهاش نگاه کنم.

آرش برای من مثل سیب ممنوعه ای بود که حوا با علم به گناه اونو خورده بود همونقدر شیرین همونقدر تلخ.

مطمئن بودم اگر میفهمیدن ما چه کرده ایم برای همیشه منو طرد میکردن و حتی یک لحظه نبودنشون منو دیوانه میکرد.

اونقدر دوستشون داشتم که حاضر بودم هر کاری بکنم اما خاطرشون رو نیازارم اونها هم منو خیلی دوست داشتن.

چون تلاشهای منو برای برگردوندن آیناز دیده بودن حالا چطور میتونستم توجیهشون کنم که چرا از اعتمادشون سو استفاده‌ کردم؟

با وجود همه اینها اما وقتی آرش میگفت حرف نباشه من شوهرتم حرف حرفه منه اون موهای بیصاحبتو بپشون، با اجازه کی رفتی بیرون، نهار خوردی، شام خوردی، مواظب خودت باش ته دلم غنج میرفت و حس خوب مال کسی بودن روحم رو آرامش میداد.

گاهی اوقات ادای زن و شوهرهای قدیمی رو در می آوردیم اون آقا میشد و من میشدم ضعیفه شامو بردار بیار، یادش بخیر چقدر خوش بودیم چقدر میخندیدم.

اما بازهم مثل ۱۶سالگیم خانه ای در کار نبود سالها پیش وقتی ۱۶سال داشتم تمام وجودم در رفتن و زندگی تو خارج میسوخت بخاطر همین خیلی زود به خواستگاری که تو کانادا زندگی میکرد جواب مثبت دادم.

اون موقعها چیزی به اسم زندگی خودم مهم نبود همینکه به دوستان مدرسه دخترای فامیل پزی میدادم و یک سرو گردن بالاتر بودم کافی بود.

من حتی تصوری هم از مردی که غیابا میخواست شریک زندگیم بشه نداشتم پدر بیچاره م حسابی مخالف بود بخاطر همین آتیش به پا کرد دعوا کرد قهر کرد هزار بار داد زد بابا دخترم بچه اس کجا بره؟

هر چقدر تونست خودشو به در و دیوار زد اما زور مادرم بیشتر بود خوب اون هم زن بود با فخر فروشیهای زنانه.

میون همه دخترای فامیل که هرکدوم چهار پنج سال از من بزرگتر بودن این دختر کوچولوی اون بود که مورد پسند قرار گرفته بود.

قرار شد تو دبی عقد کنیم چون پدرش یکی از مرتبطان سیاسی رژیم گذشته بود و نمیتونست به ایران بیاد.

البته اون قبلا منو دیده بود یکماه پیش در سفری که همراه خاله و شوهرش به دبی داشتم، اونم به منزل خواهرش که از اقوام نزدیک شوهر خاله بود اومده بود و منو همونجا دیده بود.

خلاصه پدرم با اکراه راضی شد و همگی به دبی رفتیم و ما به عقد هم در اومدیم قرار شد درسم که تموم شد و به سن قانونی رسیدم یعنی دوسال دیگه به کانادا بریم غافل از اینکه روزگار سرنوشت دیگری برای من رقم زده بود.

تو این مدت هم هر چند ماه یه بار اون به دبی بیاد و همدیگر رو ببینیم غافل از اینکه این اولین و آخرین دیدار بود.

فردای اون روز ما به ایران برگشتیم و اون به کانادا رفت بار دوم وسط امتحانات خرداد بود نمیتونستم برم به هر حال اون برای دیدار خونواده اش به دبی اومد اما تو راه فرودگاه راننده ای مست اونو زیر گرفت و فرار کرد و باعث شد به کما بره و دوسال بعد هم همه چیز تموم شد و مرگ اونو به چنگال کشید و من در ۱۸سالگی بیوه شدم و برگ دوم شناسنامه ام تیره.

درست مثل روزهای سختی که در پیش داشتم این اولین شکست در زندگیم بود پدرم هر روز شوهر خاله ام رو نفرین میکرد که مسبب این ازدواج شده.

حالا این دومین بار بود که من به عقد مرد دیگه ای در می اومدم اما باز هم امکان زندگی کردن با اونو زیر یک سقف نداشتم.
البته اصلا مهم نبود همینکه آرش تو زندگیم بود کافی بود همینکه مثل کوه پشتم بود همینکه مراقبم بود همینکه تمام خاطرات تلخ زندگیم رو مچاله کرده و دور انداخته بود کافی بود.

من خوشبخت بودم و خوشحال در اون زمستون سرد که گرم عشق بودم شادیمون با سفر به شمال تکمیل شد تو اون هوای سرد و برفی زمستون جنگل با پیراهن زیبای سفیدش به ما خیر مقدم گفت.

داستان آرش و صبا قسمت دهم

گویی عروسی زیبا که دستهاشو برای به آغوش کشیدن ما باز کرده بود و حتی دریای طوفانی که خودشو وحشیانه به صخره ها میکوبید برای ما زیبا و لذتبخش بود و اونجایی که جنگل و دریا در آغوش هم لبهای یکدیگر را می بوسیدند.

تو اون ویلای زیبا کنار اون بخاری سوزان تن های ما بهم گره خورد بالا رفت و از آسمان شوق بارید و منی که از هرنوع رابطه ای میترسیدم مثل بره ای کوچیک در دستان مسیح رام و اهلی تن به گرمای وجود آرش دادم.

باز مثل نوزادی بی دغدغه‌ راحت و آرام به خواب رفتم چقدر خوب بود این خواب.

(اون موقعها مادر بزرگم وقتی میخواست کسی رو نفرین کنه میگفت انشاالله خواب به خواب بره)

این شیرین ترین سفر زندگی من بود دنیا روی خوبشو داشت نشون میداد ازدواج  مخفیانه ما غلط یا درست پا گرفت همه چیز خوب بود خواهرم عروسی کرد و به سر زندگی خودش رفت آشوبهای خونه تموم شد و کشتی طوفان زده‌ زندگیم داشت از اون دریای متلاطم به ساحل آرامش میرسید که نا گهان با صخره ها برخورد کرد.

زندگی دست منو مهربانه گرفته بود اما داشت سمت پرتگاه میبرد فصل بهار اومد اما این آغاز شکفتن گلها بود و آغاز پژمردن من.

ماجرا از اون روزی شروع شد که، مدتها پیش آرش سهام زیادی خریده بود که رو به رشد بود و همه رو به اسم آیناز بود و آیناز برای گرفتن انتقام از آرش همه را فروخته بود و حاضر نبود تحت هیچ شرایطی وجه اون رو برگردونه در واقع به قول آرش( خیانت در امانت ).

اون سال آیناز و آرش دعوای شدیدی کردن و خانواده آرش هم که بیخبر از اون سهام بودن (چون آرش چیزی به اونها نگفته بود) طرف آیناز را گرفتن و گفتن خیانت کردی حقته و باید بری و آشتی کنی تا پولت برگرده.

آرش که تو منزل پدرش زندگی میکرد باز هم چیزی نگفت فقط  وسایلش رو جمع کرد و به خانه خودش برگشت و در این میان ساحره که از این موضوع با خبر شد دوباره سراغ آرش اومد و مثل جادوگری کثیف با عشوه و دلبری اونو اغفال کرد و من مثل یک بدبخت شکست خورده تمام تلاشم به باد رفت.

همسر من دوباره همدم شبهای اون جادوگر شد و من دوباره تنها شدم چقدر احمق بودم که موندم.

که فکر کردم دوباره میتونم عشقمو نجات بدم این همون موقعهایی بود که من تو باشگاهی که ساحره اسم نویسی کرده بود عضو شدم.

آرش هیچوقت هیچ چیزی رو از من پنهون نکرد که ای کاش کرده بود شاید چون ازدواج ما پنهانی بود اون هیچوقت منو به عنوان همسر واقعی نپذیرفت و احساسمو جدی نگرفت.

من براش همون رفیق دوست داشتنی بودم که همه رازهای زندگیش رو بی ترس و دلهره باهاش در میون میذاشت و هیچوقت نفهمید که من یه زن هستم و مراوداتش حتی با اطلاع خودم هم برام زجر آوره.

همیشه با  هرکس که حرف زد و مراوده کرد و هرجا رفت بی کم وکاست به من گفت.

اون روزها هم گفت ساحره دوباره سراغش اومده و باز جنگ بیفایده من شروع شد روزهایی که به باشگاه میرفتم  به آرش زنگ میزدم تا ببینه معشوق رویاییش هر روز با یکی به خونه میره اما آرش انگار کور شده بود.

یه روز بهش زنگ زدم اومد دم باشگاه قرار شد فقط ببینه ساحره با کسی میره یا نه اما حتی فرصت نداد اون تا سر خیابون برسه.

با کمال وقاحت جلوی چشم من اونو سوار کرد و رفت.

میدونم حماقتهام برای هیچکس قابل درک نیست همونقدر که آرش محسور و جادو شده ساحره بود.

من دهها برابر عاشق آرش بودم مثل احمقها اونجا ایستادم و رفتنشو نگاه کردم و بعد همونجا روی آسفالت خیابون زانو زدم و گریه کردم.

آرش چهار بار تو زندگیم دل منو بدجور شکست و سوزوند و این اولین بارش بود.

آرش با اون هرزه رفت وقتی به خودم اومدم جلوی خونه آیناز بودم.

رفته بودم چه کنم حلالیت بطلبم بگم تازه درکت میکنم که چه رنجی کشیدی بگم حالا رسیدم به این سیاهی که اسمش تو شناسناممه که راه گریزی نیست رفته بودم چی بگم؟

مثل یک شکست خورده بدبخت ناتوان و درمانده زنگ زده بودم که به خودم اومدم پشیمون شدم خواستم بدوم و دور بشم که مادرش در رو باز کرد گفت دیگه دیر اومدی آیناز با اونیکه لایقش بود ازدواج کرد و رفت.

نپرسیدم کجا، گفت بیا تو چشمام پر از اشک شد گفتم خوشبخت بشه.

گفت ممنون که تو این یه سال تلاشتو کردی ولی اون زندگی دیگه تموم شده بود.

حضانت بچه رو هم که داشت رفت تا همه چیزو فراموش کنه آهی عمیق کشیدم و راهی خونه شدم.

وقتی رسیدم ده تا میس کال از آرش داشتم میدونم هیچکس حماقتهای منو درک نمیکنه حتی خودم که الان دارم اینها را مینویسم.

اما عشق آرش برای من مثل ترکشی تو مغزم بود اگر درش می آوردم میمردم  و اگر باقی میموند باید درد و رنج عظیمی را متحمل میشدم و در این میان بین بد و بدتر من بد رو برگزیدم.

اواخر بهار بود ما دوباره کار عکاسی و مدلینگ رو شروع کردیم دوباره عکسهای آرش در شبکه اجتماعی به عنوان  مدل به اوج رسید دور و برش رو دخترای زیادی پر کردند.

من میخواستم روشنفکر باشم نمیخواستم یک همسر متعصب باشم میخواستم یک دوست خوب باشم که باعث پیشرفتش میشه با هر دختری که حرف زد نشست و برخواست کرد سکوت کردم و تو خودم ریختم.

نمیخواستم دست و پا گیرش بشم نمیخواستم مانع رشدش بشم آرش سرش به دخترای دور و برش گرم بود و میگفت روابطش کاریه هر از گاهی هم سراغ ساحره میرفت اما خیلی کم.

همه رو هم به من میگفت و انتظار داشت چون به من دروغ نمیگه و منو در جزییات کارهاش قرار میده من درک کنم.

خوب من هم تحمل میکردم و صدایم در نمیومد آرش دیگه به من هیچ توجهی نمیکرد اصلا منو نمیدید و اینجا بود که من دومین حماقت زندگیم رو رقم زدم و آرش دومین ضربه بزرگ  رو به من زد.

اون روزها که تنهایی به من فشار آورده بود با یکی از دوستام قرار بیرون گذاشتیم با (دوستی که از چشمام بیشتر بهش اعتماد داشتم )

به آرش گفتم میخوام با دوستام برم فشم تو میایی گفت حالم بده به شدت سرما خورده بود.

تو اون روز تعطیل به سختی داروخانه شبانه روزی پیدا کردم براش دارو خریدم و بردم.

گفت که: با دوستات برو اگه حال داشتم منم میام کاش نرفته بودم وقتی که رسیدیم گفت که به فشم میاد اما خیلی دیر رسید.

اونها شام رو سفارش دادن بهش زنگ زدم چرا نمیرسی با لحن تندی گفت اصلا نمیام کاش نیومده بود.

اومد هر دو سرد و تلخ با هم رفتار کردیم و موقع برگشت دعوامون شد و دوستی که اونقدر بهش اعتماد داشتم از آب گل آلود ماهی گرفت و از اون شب به بهانه همدری شروع کرد با آرش تیک زدن.

همون شب من دچار شوک عصبی شدم و کارم به بیمارستان‌ کشید اما آرش به دوستم گفت که من یه دلقکم که خوب بازی میکنه و فردای اون روز اون دشمن بظاهر دوست آبروی منو جلوی همه دوستانمون برد و قصه من نشخوار دوست و آشنا شد.

دیگه هیچوقت نمیخواستم آرش رو ببینم اما…

ادامه دارد…

منبع: لعنتی


تاریخ : 15 مه 2017 ، 12:05:22
2,946 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: