مـوضـوعات

داستان آرش و صبا قسمت هجدهم

داستان آرش و صبا قسمت هجدهم

داستان آرش و صبا قسمت هجدهم

میدونستم دیدن دوباره آرش واسه هردوشون عذاب آوره.

تو راه قلبم تند تند میزد و نفسام به شماره افتاده بود.

باورم نمیشد منی که با اون همه اتفاق یه روز از آرش جدا نبودم چطور این همه وقت دوام آوردم.

تا از در وارد شدم دیدمش اصلا یادم رفت که خاله باهامه دویدم سمتشو محکم بغلش کردم وای عطر تنش دوای همه دردام بود فقط نمیدونستم چطوری بهش بگم که نمیام.

سرمو انداختم پایینو گفتم من نمیام دیگه نمیخوام بیام میخوام بمونم میخوام همه چی تموم بشه.

رفت عقب و نگام کرد با طعنه وخشم گفت پس اومدی خداحافظی.

آرش شوکه و عصبی شد گفتم من نمیام میخوام اینجا بمونم اینجا حالم بهتره!

نگام کرد و گفت الان خوبی الان این قیافه پژمرده ای که میبینم خوبه؟

گفتم شاید خوب نباشم اما آرامش دارم دیگه هر دفعه تنم بخاطر یه زن نمیلرزه.

دیگه تحقییر نمیشم متهم به درک نکردن نمیشم.

بیشتر عصبی شد میدیدم که داره به سختی خودشو کنترل میکنه گفت آخه احمق جون اگه کسی تو زندگیم بود تا اینجا دنبالت میومدم؟

با صدایی گرفته گفتم خیلی دلمو شکستی اگه برگردم یه مدت خوبی اما بعدش دوباره میشی همونی که بودی مثل همیشه.

با دلخوری نگام کرد همیشه وقتی دلخور میشد چشماشو تنگ میکرد و مژهای بلندش بیشتر تو چشم میومد چقدر این حالت صورتشو دوست داشتم.

زل زد تو چشمام و گفت میدونی اینجا کجاست اینجا کرج نیست شمال نیست شیراز و اصفهان و مشهد نیست اینجا آلمانه یه کشور دیگه!

آرش گفت وقتی خودت تنهایی تونستی تصمیم بگیری بهم زنگ بزن بعدش با خشم و نفرت به خاله نگاه کرد خاله هم با غرور روشو برگردوند بعدش پیشونیمو بوسید و رفت باورم نمیشد.

اینقدر ایستادم تا دیگه ندیدمش اما بازم ایستادم و ایستادم.

عمو اونورتر ایستاده بود و منو خاله رو نگاه میکرد.

خاله گفت بیا بریم قربونت برم یه دفعه انگار ازخواب بیدار شدم آرش من کجا رفت؟

یه آن پشیمون شدم دویدم تا نزارم بره اما دم گیت جلومو گرفتن.

خاله هم پشتم دوید مبهوت گفتم خاله آرش رفت آرش من رفت.

خاله گفت آروم باش عزیزم با گریه گفتم خاله نزار بره.

مثل دیوونه ها دستمو گرفتم به اون سمتی که آرش رفته بود و با التماس گفتم خاله ازاونور رفت برو بگو برگرده و بعد فریاد زدم آرش آرش خاله برو جلوشو بگیر خاله نزار بره.

گریه هام تبدیل شده بود به جیغهای ملتمسانه.

خاله بغلمم کرده بود و دهنمو چسبونده بود به خودش اما من دچار شوک عصبی شده بودم و فقط جیغ میکشیدم و التماس میکردم و فریاد میزدم که نزارید بره.

بعد خودمو از بغل خاله کشیدم بیرونو دویدم و دست مسئول گیتو گرفتم جلوی پاش زانو زدم و گفتم تو رو خدا بزارید برم دنبالش خواهش میکنم.

اونکه نمیدونست من چی میگم و از حرکات دیوانه وارم ترسیده بود تو بیسیم چیزی گفت یکم بعد چند نفر از پرسنل و پلیس فرودگاه دویدن سمت ما.

من دچار هیستریک و تشنج شدید شده بودم چند نفر دستمو محکم گرفته بودند و من فقط جیغ میزدمو با گریه آرشو صدا میکردم که یکدفعه دستم سوخت
و همه جا سیاه شد.

وقتی چشمامو باز کردم روی تختی در قسمت پزشکی فرودگاه بودم.

بهم آرامبخش زده بودن خاله که بالای سرم ایستاده بود با ناراحتی موهامو نوازش میکرد وقتی چشمامو باز کردم گفت عزیز دلم قربونت برم چی شدی یه دفعه؟

اما من نایی برای جواب نداشتم و فقط به دوردست خیره شده بودم آروم گفتم خاله من خوبم بریم خونه.

خاله کمکم کرد بلند شوم در همین موقع چشمم به عموی آرش افتاد که گوشه ای ایستاده بود.

خاله بلندم کرد عموی آرش اومد جلو که مامور پلیسی خاله رو صدا کرد عمو به آلمانی چیزی به خاله گفت بعدا فهمیدم که عمو باهاشون صحبت کرده و الان لازم بود چندتا برگه امضا بشه.

خاله رفت عمو اومد سمت منو و گفت حالت خوبه دخترم سرمو تکون دادم یعنی آره چقدر بی حال بودم.

وقتی خاله برگشت عمو گفت من میرسونمتون خاله نگاهی به من کرد و گفت ممنون.

بعدها بهم گفت اون روز اینقدر ترسیده بودم که اگه میخواستی همون موقع برمیگردوندمت ایران.

بخاطر همین علیرغم قد بودنش مخالفتی نکرد و سوار شدیم.

من بیحال روی صندلی عقب خوابیدم و چشمامو بستم هیچ حسی نداشتم عمو یه جا ایستاد فکر کردم رسیدیم خونه اما یه کافه بود رفتیم تو من با چمشهای نیمه باز در حالیکه به زور خودمو رو صندلی نگه داشته بودم به لیوان جلوم خیره شدم.

حس میکردم گردبادی اومد و همه منو با خودش برد.

با صورتی زرد و بی روح نشسته بودم و به لیوان روی میز خیره شده بودم.

عموی آرش نگاهی به من کرد و به خاله گفت میخوایین بریم بیمارستان خاله که هنوز رنگ به چهره نداشت نگاهی به من کرد و من نگاهی به عمو.

چقدر این مرد شبیه آرش من بود اما بیست سال مسن تر لبخندی زدم و گفتم نه مرسی.

خاله گفت میخوای بریم خونه گفتم نه.

دلم میخواست فعلا همون جا بنشینم حالا کم کم هوشیارتر میشدم.

عمو رو به خاله کرد و گفت تشریف میارید منزل ما؟

خاله خواست چیزی بگه که من گفتم آره.

داستان آرش و صبا قسمت هجدهم

خاله کمی معترض نگاهم کرد اما سکوت کرد.

ما به منزل عموی آرش رفتیم خونه شیک و بزرگی بود که اون تنها زندگی میکرد.

خاله اجازه گرفت تا دستشو بشوره وقتی رفت عمو کنار من نشست و گفت اگه بخوای میتونم کاراتو زود ردیف کنم که برگردی.

گفتم نه اگه میخواستم برم میرفتم گفت پس اون حال چی بود؟

نمیدونستم آرش از زندگیمون چی گفته بخاطر همین نمیخواستم چیزی برخلاف صحبتهای آرش بگم.

گفتم من عاشقشم ولی دیگه نمیخوام باهاش زندگی کنم مطمئنم اونم نمیخواد گفت این درست نیست به جای دیگران تصمیم بگیری مثل آرش حرف میزد که همیشه میگفت تو نمیخواد جای من فکر کنی.

وقتایی میگفتم تو منو نمیخوای واسه همین اذیتم میکنی.

اما واقعیت این بود ما هر دو همدیگرو دوست داشتیم و حاضر بودیم بخاطر هم هر کاری کنیم هر نوع فداکاری.

اما زندگی با هم دیگه امکان نداشت خاله برگشت و عمو دیگه حرفی نزد همینطور که نشسته بودم چشمم به چیزی افتاد و قلبم تندتر زد.

یک دفعه بلند شدم و به اون سمت رفتم خاله و عمو متعجب منو نگاه میکردن خاله گفت چی شده عزیزم کجا میری؟

اما من دیگه چیزی نمیشنیدم پیراهن آرش به جا رختی سالن نزدیک در آویزون بود برداشتمش بغلش کردم همون عطر خوشبویی که من عاشقش بودم.

عمو گفت آخ اینقدر عجله کرد که یادش رفت اینو ببره پیراهنو پوشیدم و اومدم سر جام نشستم.

نه خاله و نه عمو چیزی نگفتن موقع خداحافظی هنوز پیراهن تنم بود و از عمو خواهش کردم که به آرش در مورد اتفاق فرودگاه حرفی نزنه اونم قول داد چیزی نگه.

ما به خونه برگشتیم و از اون روز دوباره من نسبت به همه چیز بی تفاوت شدم و چیزی منو خوشحال نمیکرد.

تمام مدت خاموش بودم و خاله هم با احتیاط‌ برخورد میکرد.

لباس آرش شد لباس خونم.

به محض اینکه از بیرون میومدم اونو میپوشیدم اینقدر پوشیده بودمش که رنگش کدر شده بود.

خاله یه بار اوایل گفت عزیزم این کدر شده میدی بشورم گفتم نه این کارو نکنیا عطرش میره.

میدونستم دلش نمیخواد من از پیشش برم بخاطر همین باهام بحث نمیکرد فقط یه بار گفت میخوای تلفنی با مامانت صحبت کنی و صداشو پایینتر آورد و گفت یا با آرش؟

گفتم نه دیگه نمیخوام با هیچکس حرف بزنم.

خاله خیلی با درک و شعور بود منو درک میکرد و میدونست الان فقط احتیاج به سکوت دارم.

دلم براش میسوخت و برای خودم بیشتر دلم نمیخواست هیچ وقت از پیش خاله برم.

یه روز که داشتم بهش نگاه میکردم گفت چیه عزیزم چیزی میخوای؟

گفتم خاله من هیچکیو غیر از تو ندارم اومد جلو بغلم کرد.

خاله قول بده هیچوقت منو تنها نزاری قول بده من دیونه رو تحمل کنی باشه؟

خاله سرمو چسبوند به سینه اشو گفت من همیشه اینجام همیشه پیشتم دخترکم و اشک از چشمای هردومون سرازیر شد.

روزها پشت هم میگذشت و خاله تا چند ماه دیگه خنده منو ندید.

عموی آرش چندین بار به دیدنمون اومد و منو خاله رو برد بیرون.

خاله تسلیم بود و دیگه مقاومتی نمیکرد.

(آرش)

وقتی تو فرودگاه از صبا جدا شدم تمام وجودم سرشار از نفرت از خاله ش بود افسوس که عمو اجازه نداد وگرنه با پلیس میرفتم و صبا رو برمیگردوندم و اجازه نمیدادم اون زن…

البته از صبا هم خیلی دلخور بودم ولی چون برای خیلی چیزها بهش حق میدادم رفتارش برام توجیه پذیر بود.

اما خاله کاسه داغ تر از آش شده بود وقتی وارد هواپیما شدم اینقدر فشار عصبی داشتم که به محض نشستن چشمهامو بستم اما یه دفعه حس بدی تمام وجودمو احاطه کرد صدای جیغهای پی در پی صبا که منو صدا میکرد تو گوشم پیچید.

در حالیکه من تو هواپیما بودم و امکان نداشت بتونم صداشو بشنوم اما بحدی دگرگون شده بودم که از جام بلند شدم ولی مهماندار اعلام کرد که الان تیک آف پروازه و مجبورم کرد سر جام بشینم میدونستم یه چیزی هست من همیشه حسش میکردم و چیزایی در مورد خودش بهش میگفتم که تعجب میکرد.

حتی وقتی به مسئله ای فکر میکرد و به زبون نمی آورد، نگفته جوابشو میدادم و اون همیشه با خنده و بهت بهم میگفت تو اژدهایی از کجا میفهمی؟

و من فقط میخندیدم.

الانم صداشو میشنیدم که منو صدا میکنه در حالیکه از من خیلی دور بود افسوس که فاجعه زندگیمون از وقتی شروع شد که من همه چیو حس کردم اما باور نکردم.

باور نکردم صبایی که منو میپرسته اینقدر راحت سر از یه کشور دیگه در بیاره و اجازه بده یکی دیگه براش تصمیم بگیره.

تا آخر پرواز حالم خیلی بد بود وقتی رسیدم به عمو زنگ زدم اما اون چیزی از اتفاقات فرودگاه نگفت ولی وقتی ماجرای پیراهن رو تعریف کرد حس خوبی بهم دست داد و در دلم آرزو کردم کاش چیزای بیشتری براش گذاشته بودم.

پدرم یه شرکت بزرگ صادرات واردات تاسیس کرده بود که با شراکت عموم تونست نمایندگی آلمان رو هم بگیره دیگه تمام وقتم تو شرکت میگذشت در واقع تمام مسئولیت شرکت با من بود حالا میتونستم راحتتر برم آلمانو صبا رو برگردونم.

از اون طرف دیگه برای کار مدلینگ و بازی وقت نداشتم و کلا اون کار رو کنار گذاشتم.

داستان عاشقانه آرش و صبا

کاش از اولم وارد اون کار نشده بودمو صبا رو از دست نمیدادم.

(صبا)

یه روز که زودتر از سرکار برگشتم صدای عمو رو شنیدم که به دیدن خاله اومده بود اونا متوجه اومدنم نشدن.

عمو داشت میگفت خواهش میکنم بزارید خودش تصمیم بگیره.

اومدم بگم کسی منو مجبور نکرده و این تصمیم خودمه که چیزی شنیدم که میخکوب شدم گفت آرش دوباره داره میاد.

من نمیخوام مثل اون دفعه مسئله ای پیش بیاد شما میدونید این دوتا همدیگرو دوست دارن حالا یه دلخوری پیش اومده بهتره دیگه کشش ندیم.

دیگه چیزی نشنیدم قلبم ایستاد و به دیوار تکیه دادم آرش من داشت میومد.

در یک آن خوشحالی و استرس باهم سراغم اومد اما اگه منو به زور ببره چی؟

رفتم تو و سلام کردم صحبتشونو قطع کردن و دیگه حرفی نزدن تا زمانی که عمو رفت.

وقتی تنها شدیم گفتم خاله آرش داره میاد؟

خاله متعجب نگام کرد اما فهمید من حرفاشونو شنیدم سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت آره.

اومدن آرش برای خاله به معنای فاجعه بود و ترس از دست دادن من.

گفتم خاله با غصه نگام کرد و گفت جانم گفتم خاله نزار من از پیشت برم من نمیخوام با آرش برگردم.

خاله متعجب نگام کرد خاله من آرشو دوست دارم اما دیگه بودن ما با هم فایده نداره حتی اگه با پلیسم اومد نزار منو ببره قول بده.

چشمای خاله پر از اشک شد و رنج تو چشماش موج زد انگار میدونست توانی برای جنگیدن با آرش نداره و من اینو حس کردم.

بازم من تنها بودم و جنگیدن با خودم یا با اون.

از اون دفعه اومد اینجا تمام سعیمو کردم که مقاومت کنم و بهش زنگ نزنم شاید هردومون بتونیم این شرایطو قبول کنیم ولی حالا مجبور بودم رو در رو با خودش بجنگم تا منو با خودش نبره.

یک هفته بعد عمو اومد و گفت فردا آرش میرسه تمام وجودم پر از شوق شد

عمو گفت فردا میام دنبالتون خاله گفت من مزاحمتون نمیشم عمو گفت اینطوری نمیشه که خانوم

خاله اومد چیزی بگه اما وقتی چشمش به نگاه ملتمس من افتاد قبول کرد شوق و ترس به یک اندازه در وجودم بود بدون خاله میترسیدم.

فردا وقتی عمو اومد گفت آرشو از فرودگاه برده خونه که البته آرش اول میخواسته بیاد خونه خاله ولی عمو بهش گفته بود تا تو دوش بگیری من میارمشون

در واقع میترسید آرش دوباره آشوب و دعوا راه بندازه وقتی رسیدیم دل تو دلم نبود که ببینمش عمو رفت طبقه بالا و برگشت بعد نگاه معناداری به من کرد و با لبخند گفت دخترم برو بالا.

تو دلم گفتم ای خدا این عوض بشو نیست خجالت نمیکشی بچه بیا پایین زشته آخه الان وقت شیطنته

برگشتم خاله رو نگاه کردم آثار رنجیدگی تو چهره اش موج میزد چون فکر میکرد آرش نمیخواد اونو ببینه ولی هردو ما اشتباه میکردیم.

وقتی رفتم بالا آرشو دیدم که با حوله حمام خوابش برده.

معلوم بود شدیدا خسته س میدونستم اونم مثل من تو اتوبوس و قطار و هواپیما خوابش نمیبره و خسته میشه.

قیافه ش مردونه تر و جذابتر شده بود لب تخت نشستم و آروم دستمو کشیدم لای موهای خیسشو بعد خم شدم و موهاشو بوسیدم بعد دستمو کشیدم رو صورتشو پایینتر رو لبهاش، لبامو بردم جلو که یه دفعه دستش دور کمرم حلقه شدو منو کشید سمت خودش بدون اینکه چشماشو باز کنه.

وای خدا بازم عطر تنش بازم گرمای نفسهاش.

وقتی منو کشید افتادم رو سینه ش سرمو آوردم بالا نوک بینیهامون خورد بهم چشمهاشو که خمارشده بود رو باز کرد.

گفتم سلام همانطور که من در آغوشش بودم بلند شد گفت اینقدر خسته بود خوابم برد چونه م رو گرفت و سرمو بالا آورد و به چشمهام خیره شد.

هنوزم بعد از این همه سال نمیتونستم به مدت طولانی تو چشماش نگاه کنم هنوزم وقتی نگام میکرد ذوب میشدم.

سرمو پایین انداختمو محکم بغلش کردم و باز اشکام ریختن و ریختن و ریختن.

منو محکم چسبوند به خودش و گفت صبا دیگه نمیتونم دوریتو تحمل کنم و محکمتر منو به آغوش کشید و برد رو تخت و بغلم کرد و چشماشو بست.

گفتم زشته الان عمو میاد گفت هیس چشماتو ببند و دستش رفت لای موهامو و لبهام رفت روی گردنش…

وقتی پایین اومدیم آرش سلام سردی به خاله کرد و نشست و بعد منو کنار خودش نشوند خاله به من نگاه کرد صورتم گل انداخته بود و چشمام مثل ستاره میدرخشید.

لبخند مهربونی زد میدونستم دوست نداره اینجا باشه و فقط داره بخاطر من تحمل میکنه.

آروم دستمو از دست آرش بیرون کشیدم و با لبخند بردم تو موهاشو بلند شدم و گفتم الان میام.

اومدم بشینم پیش خاله که عمو صدام کرد عزیزم یه دقیقه میای رفتم سمت آشپزخونه‌ گفتم جانم گفت امشب اینجا میمونی؟

من با خاله صحبت میکنم مردد نگاش کردم لیوانها رو گرفتم و اومدم سمت سالن عمو هم نشست.

اول به عمو تعارف کردم بعد به آرش که کنارش نشسته بود و بعد به خاله که روبرویشون بود و بعدش کنار خاله نشستم و تو گوشش گفتم خاله میخوای بریم؟

عمو که متوجه شده بود گفت همگی بلند شید نهار بریم بیرون.

خاله گفت اگه اجازه بدید من برم خونه خودم.

عمو گفت امکان نداره و مارفتیم و تا شب کل شهر رو گشتیم.

داستان آرش و صبا قسمت هجدهم

منبع : لعنتی


تاریخ : 16 سپتامبر 2017 ، 11:09:56
1,442 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: