مـوضـوعات

داستان آرش و صبا قسمت چهاردهم

داستان آرش و صبا قسمت چهاردهم

داستان آرش و صبا قسمت چهاردهم

گفتم برا چی؟

گفت پسرم فارغ التحصیل میشه و باید اونجا باشم تو مشکلی نداری؟

دلم میخواست با خودم ببرمت اما با این وضعیتی که داری نمیشه.

گفتم در مورد من با پسرتون صحبت کردین؟

گفت آره تو چرا اینقدر شما، شما میکنی با من راحت باش.

چقدر طول میکشید تا من خیلی چیزها رو بپذیرم و دیگه بهش نگم شما.

چقدر طول میکشید تا این مردی که قبول کرده بود پدر فرشته من باشه و اسمشو به شناسنامه ش راه بده و مثل پسر خودش براش پدری کنه رو به عنوان همسر بپذیرم.

چقدر طول میکشید تا چشمه اشکم خشک بشه.

چقدر طول میکشید تا من عشقم آرش رو فراموش کنم.

دستاش و طرز نگاش و چشمای خوش رنگش که مثل آفتابی سوزان دل هر آدمی رو گرم میکرد.

اصلا میشد اونو فراموش کرد؟

تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که منتظر چهارشنبه باشم همون چهارشنبه لعنتی.

با دکتر برای چهارشنبه و خرید دکوراسیون قرار گذاشتیم.

با خنده گفت خدا کنه اون روز بارون نیاد.

صبح چهارشنبه وقتی از خواب بیدار شدم داشت بارون میومد.

خندم گرفت به دکتر زنگ زدم اما جواب نمیداد.

دوباره دوباره دوباره هزار بار

اما جواب نداد.

ترس دلهره و خشم در وجودم ریشه کرد تنها فکری که به ذهنم رسید این بود حتما پشیمون شده.

داشتم دیوونه میشدم تموم وجودم پر از خشم و نفرت بود.

چطور تونسته بود با من بازی کنه؟

چرا الان جواب نمیداد نه تلفن خونه اش و نه هیچ‌کدوم از خطهاش.

خدایا یعنی دکتر جا زده بود؟

آره حتما همین بود من چه خوش خیال بودم.

از اول هم بیخودی امیدوار شدم!

مگه میشه کسی به این راحتی همچین مسئله ای رو بپذیره؟

لعنتی…

نفسم به شماره افتاده بود.

لیوان آبی رو برداشتم تا بخورم اما با خشم اونو به دیوار کوبیدمو هزار تیکه شد.

رفتارای آرش منو نسبت به تمام دنیا بدبین کرده بود.

باید برم باید ازش میپرسیدم چرا؟

با عصبانیت لباس پوشیدم و زدم بیرون.

یه دفعه یاد هاجر افتادم زنگ زدم هاجر گفت والا من دیشب دیدمشون حرفی نزدن.

الان میرم خونش باهات تماس میگیرم

گفتم نمیخواد من خودم دارم میرم اونجا.

وقتی رسیدم رفتم بالا زنگ زدم.

اما هاجر در رو باز کرد رنگش پریده بود مثل آدمهای منگ نگام میکرد.

اشک از چشمهاش سرازیر شد حس کردم یه چیزی انگار از وجودم کنده شد و افتاد.

دستمو به دیوار گرفتم ترس و درد قلبم رو فشرد دیگه چیز زیادی یادم نمیاد.

کنارپله ها زانو زدم امیدهام آرزوهام آیندم اشک شد و بی صدا از چشمام فرو ریخت.

آروم آروم همه چیز سیاه شد

مثل بخت من چیزهای تار و مبهمی به یاد میاد، صدای آژیر آمبولانس برانکارد، مردایی که لباس سفید پوشیده بودن.

صدای شوم کلاغا که از پارک پشت خونه میومد.

هنوز داشت بارون میومد با ضعف و گریه گفتم دکتر داره بارون میاد حالا چطوری بریم بازار.

هاجر منو به آغوش کشید و صدای گریه ش بالا رفت.

آروم باش عزیزم برات خوب نیست اما من چطور میتونستیم این فاجعه رو هضم کنم.

دکتر مرده بود.

ای کاش اون روز من جای دکتر مرده بودم چون بعد از اون روز هزار بار طعم جون دادن رو چشیدم و زنده موندم.

زخمهای عمیقی به قلب و روحم وارد شد که هیچ گذر زمانی هیچوقت دردش رو التیام نخواهد بخشید.

حالا من باید چیکار میکردم با عزیزی که در درونم رشد میکرد

با پدر و مادری که اگر میفهمیدن سکته میکردن و یا با آرش و خانواده‌ش درگیر میشدن و این یعنی یک آبروریزی بزرگ و بینتیجه.

پولی هم نداشتم که به هر بهانه ای برم یه گوشه و بچمو دنیا بیاورم.

خدایا من باید چیکار میکردم.

واقعا چیکار باید میکردم.

من و جنینم تنها بودیم تنهای تنها دو هفته به امید دکتر سر کرده بودم.

هاجر دستمو گرفت تا بلندم کنه اما پاهام فلج شده بود.

پرستاری که داشت وضعیت دکتر رو چک میکرد گفت خانم کمک میخوایین؟

هاجر با گریه گفت بله بله بارداره.

موبایلم مدام داشت زنگ میخورد و دنیا آروم آروم میچرخید و سیاه میشد.

وقتی چشمهامو باز کردم شب شده بود تو بیمارستان بودم و اولین چیزی که دیدم چهره پرخشم و استرس آرش بود.

قلبم ایستاد حتما ماجرای دکترو فهمیده بود ترس تو وجودم پیچید و لرزه به اندامم افتاد.

خواست یه چیزی بگه که پزشک وارد شد و گفت تبریک میگم بچه سالمه میتونید مرخص بشید.

آرش نگاه خشمگینی به من کرد اما انگار ماجرای دکتر رو نفهمیده اما بچه چی؟

بعدها فهمیدم هاجر گوشیمو جواب داده و گفته تو خیابون حالم بد شده.

اما وقتی آرش اومده اونم بدون هیچ حرفی رفته بود.

وقتی تو ماشین نشستم یه دفعه داد زد چند وقته؟

چرا به من نگفتی با ضعف گفتم نمیدونم خودمم تازه فهمیدم.

داشت دیوونه میشد گفت میرم ناصرخسرو.

با گریه گفتم آرش تو رو خدا.

داد زد ساکت شو ساکت شو حرف نزن منو دم خونمون پیاده کرد و رفت ناصرخسرو.

گفت بهت زنگ میزنم دوباره من بودم و پل هوایی اتوبان یادگار و فریادهای بیکسیم تو شلوغی ماشینها چرا خدا صدامو نمیشنید؟

مگه غیراز اون کس دیگری هم بالای این پل لعنتی بود.

داستان آرش و صبا قسمت چهاردهم

فریاد زدم منو به کی واگذار کردی که اینطوری روتو ازم برگردوندی.

آرش زنگ زد اومده بود با قرص.

گفت امشب باید بریم شمال باید خودم بالا سرت باشم.

تنها کسی که باهاش درد و دل میکردم خالم بود.

خالم شش ماه آلمان بود شش ماه ایران.

خیلی وقتا که میخواستیم با هم تنها باشیم میرفتیم خونه اون.

قبل از اینکه آرش خونشو تحویل بده، به خالم زنگ میزد و میگفت امشب صبا پیش منه و کلا در جریان تمام کارام بود.

به هر حال من با همسرم رابطه پنهانی داشتم نه دوست پسرم.

خالم آرشو خیلی دوست داشت چون شش ماه ایرانش مصادف شد با اوایل آشنائی منو آرش.

همون وقتا که آرش منو حسابی دوست داشت و از خودش جدا نمیکرد ولی بعدها من دیگه بهش نگفتم تو زندگی با آرش چه عذابی میکشم.

اون شبم زنگ زدم و گفتم میخوام با آرش برم شمال.

گفت باشه گلم زنگ میزنم به مامان میگم امشب پیش منی برو عشقم خوش بگذره قلبم به درد اومد.

آخ خاله بیچاره من چه خوشحال بود سه ساعت بعد ما تو جاده شمال بودیم.

من مثل گوسفندی که به مسلخ میره بی پناه و بی دفاع تسلیم و رام فقط

اشک ریختم و اشک ریختم.

چون دیگه توانی برای جنگیدن نداشتم من باختم.

ما به سمت شمال میرفتیم و من رام و تسلیم حتی از خدا هم کمک نمیخواستم.

مرگ دکتر و فرو ریختن کاخ آرزوهام دیگه امیدی برام نذاشته بود.

فقط چشمام به همه چیز معترض بود و شاکی.

درد تو قلبم میپیچید و معده م رو فشار میداد.

چند بار بالا آوردم و آرش مجبور شد بایسته.

همه اعضا و جوارحم اعتراض میکردند جز من.

چشمام خیس بود و قلبم تند تند میزد اما من فقط سکوت کرده بودم.

چند ساعت بعد رسیدیم و آرش اتاقی گرفت تموم تنم یخ کرده بود.

قرصا رو داد و در تمام مدت راه رفت و کلافه بود ولی نه ساعت گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد.

واقعا چطور میشد گوهری رو از خودم جدا کنم که روزی چهل بار برا سلامتیش آیت الکرسی خونده بودم.

قرصا اثر نمیکرد آرش کلافه و عصبی بود و مدام به فروشنده زنگ میزد.

دلگیر و خسته بودم چند بار بالا آورده بودم حتی یه بار که از خستگی خوابم برد بیدارم کرد و گفت خوابیدی پاشو یه کاری کن.

اشکام ریخت ازش خواستم بریم کنار دریا تموم راهو تا دریا دویدم.

دیگه تحمل این رنجو نداشتم خسته بودم دلشکسته، آزرده.

دریا خشمگین به ساحل میکوبید هوا سرد بود و بارون شدت گرفته بود.

رو به آسمون فریاد زدم چیه میخوای چیکار کنم مگه کمکم کردی که حالا خشمتو نثارم میکنی دیگه نمیتونم بجنگم خسته شدم.

از هر راهی رفتم یه سنگ بزرگ جلوی پام سبز کردی.

بیا بیا امانتت رو پس بگیر من لیاقت داشتنش رو ندارم کاش خدا اونشب صاعقه ای میفرستاد تا منو به آتیش بکشه تا امروز اینقدر از یاد آوریش عذاب نکشم.

خیلی جلو رفته بودم دریا داشت منو میبلعید و من راضی بودم.

بیحال در آب فرو رفتم که دستی منو گرفت.

آرش که تازه رسیده بود دوید و منو از آب بیرون کشید.

ما به ویلا برگشتیم هنوز هم اتفاقی نیفتاده بود.

آرش شدیدا بیقرار بود و مرتب میگفت اگر نشد چیکار کنیم.

در دلم از خدا خواستم واقعا تمومش کنه و نذر کردم در عوض به ۱۰۰تا بچه کمک کنم.

تمام تنم یخ کرده بود کنار بخاری زانوهامو بغل کرده بودم اما بازم میلرزیدم.

آرش با آشفتگی و عصبانیت گفت پس چرا اثر نمیکنه ۱۵ساعت گذشته.

گفتم تا صبح صبر کن اگر نشد که یه دفعه گوشی موبایلش رو به سمت من پرت کرد و فریاد زد خفه شو میخوای چیکار کنی هرچی میکشم از بی عقلی و خودخواهی توه.

گوشی کنار صورتم به دیوار خورد و دو تیکه شد.

دلم شکست خیلی زیاد سرمو روی دستم گذاشتم و به این مردی فکر کردم که با همه وجودم دوستش داشتم اما اون…

بعد با دلی شکسته و غمگین با گریه به خواب رفتم.

نیمه های شب درد تو وجودم پیچید و جواهرم دست از مادرش کشید و مهمون خدا شد.

اما گناه من بیجواب نموند.

اونشب تا صبح اشک ریختم در حالیکه آرش راحت خوابید.

صبح که بلند شدم درد جسمیم خیلی کم بود اما دردی عمیق روحمو پاره پاره میکرد.

آرش با دلی خوش و خیال راحت آماده رفتن شد.

دلم میخواست فقط چند دقیقه بغلم کنه بی هیچ حرفی در سکوت.

اما چه توقع زیادی ما برگشتیم و تازه حالا علاوه بر درد روحی درد شدید جسمی هم شروع شد.

فردای همون روز که از شمال برگشتیم مجبور شدم سر کار برم رفتم فرهنگسرا اما موقع کار چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم مسافت دور محل کارم و استفاده نکردن از تاکسی بخاطر ترافیک سنگین و تکونهای شدید اتوبوس و تجمع جمعیت و خونریزی شدید،درد جسمیم رو بیشتر میکرد.

در این میان آرش دوباره منو رها کرده و دنبال کارهای همیشگیش بود.

ای کاش همون موقعها برای همیشه ازش جدا شده بودم تا بعدها ضربه‌های عمیق تری به من نزنه.

تعداد افراد معدودی که زندگی منو میدونن بارها ازم پرسیدن با اینهمه بی مهری برای چی موندی؟

چرا اینقدر واسه بودنش تلاش کردی.

راستش من هیچوقت از رفتن آرش نترسیدم و هیچوقت بخاطر از دست دادنش کوتاه نیومدم فقط هرگز خودمو ندیدم.

داستان آرش و صبا قسمت چهاردهم

در واقع چیزی به اسم (بخاطر خودم) در زندگیم وجود نداشت چون در عشقی کور و عمیق غرق شده بودم که هرچی بود آرش بود.

بخاطر آرش آرامش آرش خنده های آرش رضایت آرش فقط آرش…

از وقتی از شمال برگشتیم روزها بد و شبها بدترین بودن.

هرشب با صدای کودکی که مادرشو صدا میکرد بیدار میشدم صدای واضحی که میگفت مامان.

من وحشتزده بیدار میشدم و قلبم تند تند میزد.

دیگه خوابای آشفته‌ و گریه های شبانه عادتم شده بود من دیوونه شده بودم.

اوایل اردیبهشت بود و بساط دستفروشان جوجه رنگی و اردک گرم.

هرجا نوزادی میدیدم هرجا بساط جوجه فروشی و (جوجه های بی مادر) هق هقم بالا میرفت.

یه روز آرش اومد دنبالم و رفتیم به یکی از باغچه های فرحزاد اونجا بغلم نشست و دستمو گرفت.

دیگه احساسی نداشتم قلب و روحم مرده بود.

خیلی مهربون شده بود همش شوخی میکرد اما من فقط میتونستم بزور لبخندای تلخ بزنم.

ازش فاصله گرفتم تا به چشمهاش نگاه کنم.

اشک تو چشمهام نی نی میزد هنوز هم دوسش داشتم.

اما مثل کسی بودم که داشت میمرد.

در واقع قید همه چیو زده بودم سرمو انداختم پایین و بهش گفتم که از خیلی قبلها میدونستم حامله م و ماجرای دکتر و رفتنم رو واسش تعریف کردم اما بهش نگفتم دکتر مرده.

فقط گفتم میخواستم ازت جدا بشم و با دکتر ازدواج کنم رنگش پرید.

باورش نمیشد صبای آروم سر به راه وفادارش تا کجاها پیش رفته.

شوکه شده بود باورش نمیشد.

با اشک گقتم اینطوری نگام نکن از کارات خسته شده بودم.

از اون همه پریدنت بیتوجهیت هر وقت اعتراض کردم گفتی شغلم اینجوریه که باید معاشرت کنم.

همیشه یه مشت دختر الاف دورت ریخته بود هی میگفتی اگه زن هنر پیشه ها دکترا فیلم سازا مثل تو حساسیت نشون میدادن که همه باید تو خونه مینشستن اما من حساس نبودم گناهم فقط این که عاشقت بودم.

پوزخندی زد و گفت چون عاشقم بودی بهم خیانت کردی؟

گفتم من بهت هیچوقت خیانت نکردم نه روحی نه جسمی من فقط سکوت کردم.

داد زد تو داشتی با یه مرد دیگه میرفتی.

گفتم آره داشتم میرفتم چون تو ولم کرده بودی.

گفت من ولت نکرده بودم.

گفتم میخواستم یه تیکه از وجودتو بردارم و برم.

چون اون برای من یه بچه نبود همه چی بود همونم ازم گرفتی.

بعدم عکس سونوگرافی رو نشونش دادم همینطور که تعریف میکردم قلبم بیشتر فشرده میشد و آرش منقلب تر.

یه دفعه بلند شد گفت سرم داره میترکه دارم بالا میارم و دوید سمت دستشویی.

وقتی اومد رنگش شدیدا پریده بود تو سکوت سوار شدیم و برگشتیم.

اما از اون روز هر دومون سرد و بیتفاوت بودیم دیگه اتفاقی نیوفتاد.

تا اینکه اون دختره سلیطه از تو لاین آرش اومد تو پی وی منو هی اصرار که تو کی هستی؟

اما من میدونستم اون همونیه که خودشو دوستاش هر شب میومدن دنبال آرش و میبردنش این ور و اونور.

اما چیکار میتوانستم بکنم جز سکوت؟

اینقدر افسرده و غمگین و ناتوان بودم که دیگه نایی حتی برای زندگیم نداشتم.

اگه دوست دخترش بودم شاید میتونستم راحت از زندگیش برمو و نهایتش با اشک و آه و غصه فراموشش کنم.

اما شناسنامه ام با اسمش سیاه بود و روحم سیاهتر.

این وسط سلیطه هم دست بردار نبود خلاصه برای اینکه دست از سرم برداره گفتم من دخترخاله آرشم.

اگه میگفتم همسرشم تنها اتفاقی که میوفتاد این بود این میرفت و یکی دیگه به جاش میومد.

زنگ زدم به خالم که برگشته بود آلمان و همه ماجرا رو گفتم.

باورش نمیشد اما گفت زندگیت اینقدر راحت به یکی دیگه واگذار نکن یکم با آرش مهربون باش ازش بخواه ببخشتت اون شوهر اگه تورو دوست نداشت که تا حالا خودش طلاقت داده بود.

آخرین تلاشتم بکن اگه نشد بیا پیش من.

طبق گفته خاله سعی کردم دست از افسردگی و اخم و تخم بردارم و بشم همون صبای شادی که آرش دل بهش داد.

چند روز دیگه تولد آرش بود،یه دستبند خوشگل دیدم و عکسشو براش فرستادم و گفتم اگه پول داشتم اینو واست میخریدم.

میخواستم ببینم خوشش میاد که بدم یه آشنا تو بازار براش بسازتش.

خیلی خوشش اومد دادم براش ساختن.

با وجودی که پول نداشتم هر جوری بود جورش کردم گفت فردا آماده میشه.

همون روز آرش اومد به دیدنم اما وقتی دیدمش شوکه شدم عین دستبنده تو دستش بود.

مطمئنا عکسشو فرستاده بود برا اون سلیطه یا هرکس دیگه نمیدونم و اون هم براش خریده بود.

مرتب هم میگفت قشنگه؟دورش چرم اصله ۴۰۰تومن پولشو داده.

هرچی بیشتر به زندگیم فکر میکنم حالم بدتر میشه.

نمیخوام کفر بگم ولی عشق یه طرفه بزرگترین ظلمیه که خدا میتونه در حق یه بنده بکنه چون عشق یه طرفه مثل قفس فولادی و سردیه که هیچ جوری نمیشه ازش خلاص بشی فردا رفتم دستبند رو گرفتم نشستم دم بازار رو نیمکتهای روبروی دادگستری و به مجسمه عدالت نگاه کردم.

پیش خودم گفتم لعنت به روزگار که چیزی به اسم عدالت وجود نداره دستبند کف دستم بود، دستم رو با خشم و نفرت فشار دادم تیزی فلز دستبند مثل تیزی رفتار آرش دستمو زخمی کرد.

دستبندو پرت کردم تو جوی آب و اومدم خونه.

منبع : لعنتی


تاریخ : 05 سپتامبر 2017 ، 06:09:40
1,551 نفر

دیدگاه ها

نمایش1 دیدگاه

نوشته‌ شما
  1. مطهره گفت:

    خواهشا سریع تر ادامه داستان رو بذارید. ممنون

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: