مـوضـوعات

داستانک آموزنده رام کردن ببر زندگی

داستانک آموزنده رام کردن ببر زندگی

داستانک آموزنده رام کردن ببر زندگی

زن نمی دانست که چه بکند!

خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید.

داخل خانه با بچه ها خوش و بش میکرد.

اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی میشود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟

آن مرد مهربان و شوخ طب الان به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است.

زن هر چه که به ذهنش میرسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود.

روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی میکند برود.

تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد شاید چاره ای شود!

از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت خود را به کلبه ی راهب رساند.

قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش میسازد.

راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است.

ببر کوهستان؟آن حیوان وحشی؟

راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند.

زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت.

نیمه شب از خواب برخاست غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد.

آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی میکرد از شدت ترس بدنش میلرزید اما مقاومت کرد.

آن شب ببر بیرون نیامد.

داستانک آموزنده رام کردن ببر زندگی

چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر میشد.

تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد.

باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت.

هر شبی که میگذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند.

این مسئله چهار ماه طول کشید.

تا اینکه در یکی از آن شبها ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش میخورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد.

زن خیلی خوشحال شد و چندین ماه دیگر اینگونه گذشت.

طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن میماند.

زن نیز هر گاه به ببر میرسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا میداد.

هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی ترس و وحشتی در میان نبود.

و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا میبرد.

در حالی که سر او را در دامن خود میگذاشت دست نوازش بر مویش میکشید.

چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد.

صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست.

فکر می کنید آن راهب چه کرد؟

نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.

زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید.

راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست.

توئی که توانستی با صبر و حوصله عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی.

در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری.

پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز.

منبع: لعنتی


تاریخ : 02 مه 2017 ، 13:05:15
1,372 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: