داستان زیبا از آرش و صبا قسمت چهارم
چشم هاش به دور دستها خیره شد و گفت :
و عاقبت… سر همین موضوع اینقدر ناسازگاری کرد تا آینازی که یک لحظه دوری منو تاب نمی آورد با نفرت و خشم ازم جدا شد.
آروم و غمگین به دور دستها خیره شد مثل بره کوچیکی میموند که میان کوه و دشت گم شده بود زیبا سفید معصوم مضطرب تنها و … از آرش پرسیدم خب بعد چی شد؟
گفت نتونستم آیناز رو متقاعد کنم بعدش منم عصبانی شدم و حرفهای تلخی بهش زدم گفتم آره باهاش رابطه دارم که حقیقت نداشت و هزار تا چیز دیگه…
پای اون زن هم وسط کشیده شدو بعدها وقتی فهمید جدا شدم بیشتر بهم نزدیک شد منو دعوت کرد به خونش و همون چیزی که آیناز ازش میترسید اتفاق افتاد.
من هر روز بهش وابسته تر شدم به نظر من که خیلی خوشگله و تو روابط جنسی هم خیلی خوبه و…
داستان زیبا از آرش و صبا قسمت چهارم
دیگه صداش رو نمیشنیدم.
خشمی عمیق در وجودم شعله میکشید واین خشم وقتی بیشتر شد که از آرش خواستم اونو نشونم بده.
آرش منو برد و اون زن رو از دور نشونم داد.
من از ماشینش پیاده شدم بهش نزدیک شدمو واز کنارش گذشتم.
و این دیدار منو دیونه کرد.
باورم نمیشد این آهوی زیبا به این زن بگه خوشگل.
زنی با قد متوسط با چشمانی بد حالت و زشت و قیافه ای کاملا معلوم الحال.
تمام کسانی که منو میشناسن میدونن که از حسادت کسی را اینطوری توصیف نمیکنم.
آرش بنده این زن شده بود مثل یک راننده هر شب دنبالش میرفت و اونو به خونه میرسوند.
اسم اون زنو ساحره گذاشتم.
چون دوست ندارم اسم هیچ زن و دختری را به نامش لکه دار کنم.
بعدها فهمیدم علیرغم متاهل بودن و رابطه با چند پسر و مرد دیگه از خیلی قبل ترها دام خودشو برای آرش ساده و بی ریا پهن کرده بود.
و چه طمعه ای آسانتر از مردی که دلزده از خانه بود.
بره کوچولویی که دنیاش خلاصه شده بود در خانواده سه نفره اش و چه راحت گرفتار این گرگ کار آزموده شده بود.
ساحره زنی متاهل بود که هنوز از همسرش جدا نشده بود ولی یکسالی بود که در خونه مادرش زندگی میکرد.
ساحره اول از زندگی زناشویی بدش نالیده بود و به دروغ گفته بود شوهرش توانایی جنسی نداشته و بخاطر همین طلاق گرفته.
ادعا هم کرده بود که با تنها کسی که رابطه داشته و داره آرشه…
ادامه دارد…
منبع: لعنتی
دیدگاه ها