مـوضـوعات

داستان طلاق پنج زن قسمت دوم

داستان طلاق پنج زن قسمت دوم

داستان طلاق پنج زن قسمت دوم

رفتیم تو هیچ صدایی نمیشنیدم حکم صادر شد و اومدیم بیرون.

نقشه کشیده بودم محکم باشم یه جوری رفتار کنم انگار که عین خیالم نیست.

ولی چشمم که به چشمش افتاد غرورم رفت و اشک مهمون خونم شد.

اخلاقشو میدونستم الان ول میکرد میرفت داشتم میلرزیدم.

دلم میخواست بغلم کنه دلم آغوششو میخواست برای آخرین بار.

اما از نظر اون این کارا لوس بازی بود حتی یه لحظه هم نایستاد و با سرعت رفت بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه و اشکام شد بدرقه راهش.

علی رفت…

اینقدر میشناختمش که میدونستم حالش بدتر از منه میدونستم الان دلش میخواد تنها باشه.

شایدم یکم دیگه زنگ میزد به اون دختره اونم شروع میکرد به قربون صدقه رفتنش و سعی میکرد حالشو بهتر کنه.

ولی فایده نداشت حالش به این سادگیا خوب نمیشد چند روز کلافه بود و عصبی.

سردرد میگرفت و بعد بالا میاورد تمام غصه ها و با هم بودنهامونو.

چند روز دیگم به ماجرامون فکر میکرد و بعد تصمیم میگرفت فراموش کنه.

به هر حال دیگه من نبودم که با حرفام با کارام با غر زدنام یا به قول خودش با تهمتهام برم رو مخ و اعصابش.

حالا دیگه با خیال راحت میتونست جمع کنه و با اونی که بهش وعده داده بره خارج.

خارج یه جایی خیلی دور از من.

داستان پنج زن

هنوز اون جا وسط سالن دادگاه ایستاده بودم.

اه لعنت به این دلتنگی یعنی اونم دلش واسه من تنگ میشه؟

چهار سال باهاش بودم اما یه بار بهم نگفت دلم واست تنگ شده.

هزار بار با رفتاراش دوست داشتنشو ثابت کرد اما یه بار نگفت دوستت دارم.

نشستم رو یکی از نیمکتها، چرا مثل بدبختا گریه میکنی پاشو برو خونه.

پاهام اما تاب ایستادن نداشت.

اومدم بیرون یعنی میشه تو ماشین منتظرم باشه.

امیدوارانه دورو برمو نگاه کردم نبود.

ندای درونم منو به رگبار بسته بود احمق احمق احمق از خودم متنفر بودم.

از اینکه هنوز هم بودنش رو میخواستم.

تاکسی دربست گرفتم جلوی گریمو نمیتونستم بگیرم یارو آینه رو گردوند سمت من.

خودش میدونست چمه و کجا سوارم کرده کارتشو گرفت سمت منو گفت خانوم هرجا خواستی بری زنگ بزن ما در خدمتیم.

گفتم مرسی من همینجا پیاده میشم گفت هنوز که نرسیدیم.

کرایه رو انداختم رو صندلی و پیاده شدم.

شکست عشقی

اونشب تا صبح گریه کردم بالشی که دیگه بوی علی رو نداشتو بغل کردمو هزار بار از خودم پرسیدم چی شد که کارمون به اینجا کشید؟

چند روز بعد وقتی هنوز تو تب میسوختم حاج آقای محضر خانه سند طلاق رو داد دستم.

حالا من یک زن مطلقه بودم و بره ای لذید برای چشمهای حریص گرگهای اطرافم.

پدر و مادرمو تو این سالا از دست داده بودم علی همه کسم بود اما حالا دیگه اونو هم نداشتم.

از قراداد خونمون شیش ماه مونده بود.

علی با وجودی که داشت میرفت و منو برای همیشه ترک میکرد اما بازم نگرانم بود.

بهش گفتم میرم خونه عمم اما عمم هم تو این سالها ازدواج کرده بود و من تمایلی برای بودن تو خونش با اون شوهر… نداشتم.

بخاطر همین قرار شد علی بره خونه پدرش و من تا اتمام قرارداد تو خونه مشترکمون بمونم.

اما بعدا فکر میکردم که باید چیکار کنم.

الان مثل کسی بودم که رودی لطیف و بی آزار سیل شده بود و تمام زندگیشو برده بود.

یک ماه بعد علی برای همیشه از ایران رفت.

حالم بد بود هرشب گریه میکردم زنای همسایه مثل مجرمها نگام میکردن روشونو ازم برمیگردوندن.

مرداشون هم که تا تو کوچه منو میدیدن تا کمر خم میشدن همه به یه چشم دیگه بهم نگاه میکردن.

از تعمیرکار کولر گرفته تا سوپری محله.

یعنی چی؟

یعنی همه شرافت و احترام یه زن فقط با بودن با یه مرد به عنوان همسر معنی داشت.

یعنی اگه اون مرد نباشه هرجا که بره باید مثل… ها باهاش برخورد بشه.

کجا داشتم زندگی میکردم تا حالا؟

تو مملکتی که مرداش ادعای غیرت میکردن ولی فقط واسه خواهر و مادر و زن خودشون مرد بودن.

کجا زندگی میکردم که از دیروز تا امروزش انگار یه قرن گذشته.

خسته شده بودم این همه تنهایی حق من نبود کسایی که تا دیروز تحریکم میکردن طلاق بگیرم امروز جواب سلامم نمیدادن.

داشتم دیوونه میشدم دیگه نمیتونستم تو اون خونه و تو اون محله بمونم باید میرفتم دنبال خونه.

اما تازه دردسرام شروع شد هر جا میرفتم و میگفتم یه زن تنهام یا بهم خونه نمیدادن یا بهم پیشنهاد صیغه میشد.

خدایا چیکار کنم دیگه حتی دوستی هم نداشتم.

همه از ترس اینکه شوهرشون چشش دنبال من نباشه باهام قطع رابطه کرده بودن.

حق هم داشتن هیچوقت اونارو سرزنش نمیکنم یه روز که مستاصل و خسته بر میگشتم خونه با یه دختری آشنا شدم.

نشسته بودم رو صندلیهای مترو و منتظر قطار بودم اومد نشست کنارم عصبی بود و هی پاشو میکوبید به زمین.

یهو برگشت سمت منو گفت همه پسرا نامردن؟

چرا اولش واست بال بال میزنن بعدش نمیخوانت.

لبخندی زدم چی باید میگفتم اشک تو چشاش جمع شد دستاشو مشت کرد خیلی عصبی بود.

بهش گفتم چی شده عزیزم گفت خانوم عجله نداری؟

چه عجله ای داشتم نه عشقم بود که منتظر شام باشه نه کسی منتظر من.

گفتم نه..

داستان طلاق پنج زن قسمت دوم

شروع کرد به حرف زدن اینقدر داغون بود که براش مهم نبود من یه غریبم.

گفت تو اینستا باهاش آشنا شدم زیر پستامو لایک میکرد گاهی هم یه کامنتی چیزی میزاشت بعد اومد تو دایرکتو کم کم باهم حرف زدیم.

عکاساشو فرستاد قیافه خوبی داشت یکم دیگه گفت که عاشقم شده شهرستان زندگی میکردم گفت بیا تهران ببینمت با هزار بدبختی و دوز و کلک اومدم تهران.

اون روز خیلی خوش گذشت منو همه جا برد خیلی مهربونو گرم بود.

عصر سوار اتوبوسم کردو برگشتم هر روز باهم حرف میزدیم و من بیشتر عاشقش میشدم دیگه تحمل دوریشو نداشتم.

بابام فهمید کتکم زد بهش گفتم بیاد خواستگاری گفت فعلا امکانشو نداره.

نمیدونم چی شد اما یه روز نگاه کردم و دیدم تو ترمینالم از خونه فرار کرده بودم.

دختره همینطور که گریه میکرد ادامه داد یه مدت خونه دوستش بودیم همه کار براش کردم همه کار…

هرچی خواست بهش دادم وقتی دید دیگه جذابیتی براش ندارم شروع کرد به بهانه گیری و بعد مثه یه تیکه آشغال انداختم جلوی دوستشو ول کرد و رفت دوستش نامردی نکرد گذاشت خونش بمونم.

باهامم کاری نداشت اما یکم بعدش گفت باید برم.

داستان طلاق پنج زن

گفت کرایه نداره و میخواد همخونه بیاره نمیتونه مدام مواظب من باشه منم که پولی نداشتم بهم پیشنهاد داد برم بهزیستی اما اونا منو برمیگردوندند خونه.

نمیدونم کاش رفته بودم دارم دیوونه میشم جایی برا رفتن نداشتم دیگه نمیتونستم برگردم خونه بابام منو میکشت.

کاش کشته بود و خبر مرگشو بهم نمیدادن تا آخرین لحظه چشم به در بوده تا من برگردم.

وقتی فهمیدم بابام مرده برگشتم خونه اما زن بابام پرتم کرد بیرونو گفت برو همون قبرستونی که تا حالا بودی.

دوباره زد زیر گریه گفتم پس چیکار کردی؟

گفت دوباره برگشتم پیش اون پسره گفت یه آشنای پیر داشتن که دنبال پرستار بود منو برد خونه اونا و ضمانتمو کرد چاره ای نداشتم شروع به کار کردم و بخاطر آبرو و مهربونی اونم که بود مجبور شدم زیر پیرزنه رو تمیز کنم.

همیشه ناله میکرد حتی شبا نمیتونستم بخوابم اما دلم خوش بود که یه جای خواب و یه حقوق خوب دارم.

داشتم پولامو جمع میکردم که پسر پیرزنه با زنش از خارج اومدن.

حالا بشور بپز اونام افتاده بود گردنم ولی خدایی حقوق خوبی بهم میدادن.

شیش ماه گذشت زنه هرشب با شوهرش دعوا میکرد و صداش تا صد تا خونه اونورتر میرفت.

پیرزنه بیشتر ناله میکرد نمیتونست حرف بزنه ولی میدیدم داره عذاب میکشه.

اشکاش که از گوشه چشمش رو بالش میریخت دلم ریش میشد ولی کاری نمیتونستم بکنم.

یه روز زنه یه دعوای شدید کرد و ول کرد رفت مرده تو حیاط بزرگ ویلاییشون زیر آلاچیق نشسته بود و با ناراحتی به یه جا خیره شده بود.

رفتم تو آشپزخونه که واسش آب بیارم که دیدم پشت سرم ایستاده خیلی ترسیدم.

لیوان آبو دادم دستش گفت چرا من؟

داستان طلاق

گفتم چی؟

گفت چیکار کنم دوسش دارم ولی با من ناسازگاری میکنه از اروپا دیپورتمون کردن تقصییر من بود دیگه نمیتونیم برگردیم.

مرتب بهم میگه وکیل بیار سهم الارث رو بگیریم بریم آمریکا.

خانوم مادر من هنوز زنده اس نفس میکشه میفهمه آخه من چیکار کنم چقدر داغون بود.

سرشو آورد بالا و زل زد به من اومد جلوتر ترسیدم رفتم عقب شونه هامو گرفت تو چشمام زل زد و گفت مراقب مادرم باش خواهش میکنم و بعد خیلی سریع از در زد بیرون.

ته چشماش یه چیزی بود که منو ترسوند یه چیزی که بعدا فهمیدم چی بود.

پیرزنه یه دارویی میخورد که چهار پنج ساعت میخوابید اون روز رفتم بیرون خرید کنم وقتی برگشتم از اتاقش یه صدایی شنیدم وقتی رفتم تو شوکه شدم.

تمام خریدام افتاد رو زمین دستمو گرفتم به دیوار و زانو زدم.

زنه با چاقو ایستاده بود بالا سر مادرشوهرش یه بالشم دستش بود.

انگار هنوز تصمیم نگرفته بود چطوری بکشتش چشمای پیرزنه از ترس گشاد شده بود و ناله های وحشتناکی میزد.

دویدم جلو تمام تنم میلرزید گفتم خانوم تو رو خدا چیکار دارید میکنید؟

صورتش خیس اشک و عرق بود تو همین موقع شوهرشم رسید دوید جلو زنه چاقو رو گذاشت رو گلوی خودشو گفت اگه بیای جلو خودمو میکشم.

مرده ایستاد اینقدر بهش التماس کردو با زنه حرف زد که کم کم دستاش شل شد و نشست روی زمین و بلند بلند گریه کرد.

مرده رفت زنشو بغل کرد و اونم زد زیر گریه.

نگام رفت سمت پیرزنه چشماش به سقف خیره شده بود وقتی آمبولانس اومد گفتن سکته مغزی کرده.

گفتن تسلیت و جسد بیجونشو بردن پسرش پول زیادی بهم داد تا حرف نزنم و محترمانه ازم خواست از اونجا برم.

حالا من اینجام جایی رو ندارم که برم.

یکساعت گذشته بود ده تا قطار رفته بود و من فکر میکردم امشب با اینهمه گرگ گرسنه چه بلایی سر این دختر میاد مخصوصا که هیچ هتل و مسافرخونه ای اونو راه نمیداد.

میدونم فکر خوبی نبود اما اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم.

اونو با خودم به خونه بردم وقتی رسیدیم مثل یه جوجه ترسیده رفت و یه گوشه نشست دلم براش میسوخت اما کم کم یخش باز شد.

ادامه دارد…

طلاق

دوستان اگر تمایل دارید در سریعترین زمان ممکن متوجه ارسال داستان ها در سایت لعنتی بشید روی تصویر subscribe که در سمت راست صفحه مرورگرتون میبینید بزنید تا اطلاعیه های داستان های جدید برای شما دوستان ارسال شود.

با نظر دادنتون ما رو برای بهبود بخشیدن وبسایت لعنتی همراهی کنید.

منبع : لعنتی


تاریخ : 15 نوامبر 2017 ، 07:11:58
1,130 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: