مـوضـوعات

داستان آرش و صبا قسمت یازدهم

داستان آرش و صبا قسمت یازدهم

داستان آرش و صبا قسمت یازدهم

دیگه هیچوقت نمیخواستم آرش رو ببینم اما روزگار داستان دیگه ای رو برا من رقم زده بود تا یه بار دیگه منو سر راه وحید قرار بده.

تا دردی بشه به تمام دردای امروزم.

با وحید سالها پیش آشنا شدم همون موقع که سال اول دانشگاه بودم و یکی از استادام منو به یکی از آشناهاش که شرکت تبلیغاتی داشت معرفی کرد.

زنگ شرکت رو که زدم پسر جوونی با جعبه ای شیرینی در رو باز کرد سلام کردم و وارد شدم.

روی میز منشی دست گلی با روبان مشکی و شمعی روشن بود.

خودمو معرفی کردم و منشی منو به دفتر ریس هدایت کرد و بعد از اون قرار شد به عنوان مسئول قراردادها مشغول کار بشم.

یعنی به شرکتهای دیگر برم و قراردادها رو منعقد کنم و پولشوکه مبلغ زیادی بود بگیرم.

ریس فقط نقد قبول میکرد نه چک نه کارت.

برای امنیت و رفت و آمدم راننده ای در اختیارم قرار گرفت و همون روز شروع به کار کردم.

راننده م همان پسر جوونی بود که در رو بروم باز کرد یعنی همون وحید.

شدیدا غمگین به نظر میرسید وقتی رسیدیم ازش پرسیدم اینجاست؟

اما انگار حواسش نبود دوباره پرسیدم گفت ببخشید بله همین جاست.

تو راه برگشت گفت که امروز سالگرد مادرشه و بعدها گفت که مادرش رو در ۴سالگی از دست داده وهمیشه پدرشو  مقصر میدونه.

چون شبی که مادرش به شدت مریض بود پدرش تو مجلس عیش و نوش و عیاشی خوش بوده.

بچه های شرکت میگفتند پدرش مرد پولداری بود که شریکش ۸۰۰ میلیونش رو برده و ورشکست شده.

الان پدرش در خارج از کشور زندگی میکنه.

حالا اون با خواهر و شوهرش زندگی میکرد و چندان از زندگی راضی نبود و دلسوزیهای مسخره من از همین جا شروع شد.

شاید اگه یاد گرفته بودم دوستیهامو با چیزای دیگه قاطی نکنم و فقط به عنوان یک دوست خوب کنارش باشم الان اینقدر…

اما اون از همون ماه اول تصمیم به ازدواج با من گرفت و این موضوع را با خواهرش مطرح کرد.

خلاصه قرار شد دو ماه دیگه بعد از محرم و صفر با هم ازدواج کنیم اما باز هم تقدیر نقشه دیگری کشیده بود.

وحید با موتور تو خیابان با ماشینی تصادف کرد، تصادف بقدری شدید بود که راننده در،دم جان داد.

داستان آرش و صبا قسمت یازدهم

وحیدم برای سه ماه به کما رفت.

علاوه بر اون یکی از پاهاش به شدت آسیب دید و مجبور شدن از پلاتین استفاده کنن.

یکسال طول کشید تا وحید دوباره سر پا شد.

اما خواهرش به خارج رفته بود و اون دیگه حسابی تنها شده بود و دیگه جز من کسی رو نداشت.

تو این مدت شرکت ما هم منحل شد ما هر دو بی پول شدیم.

بخاطر همین مجبور شد دوباره به عنوان راننده کار کنه ولی باز هم امید داشت.

تو این مدت تمام حقوقش رو به من میداد تا برای عروسی جمع کنم و فقط پول تو جیبی مختصری از من میگرفت.

سه سال هم اینطوری گذشت همه چیز خوب بود تا اینکه مهره یکی از پلاتینها عفونت کرد و وحید دوباره بستری شد.

وحید دوباره بستری شد و دکترها گفتند باید سریعا عمل بشه  وگرنه مجبور میشدن پاش رو قطع کنند.

من تو شرکت دیگه ای زیر نظر یک آدم پست که عقده ریاست داشت و تنها با تحقیرکارمندانش ارضا میشد کار میکردم.

هزینه عمل ۱۰میلیون تومان بود و حقوق  من فقط ۳۰ هزار تومان.

تمام پولی که این سالها جمع کرده بودیم رو دادم اما باز هم کم بود.

مجبور شدم از ریسم پول قرض کنم و در عوضش سفته بدم.

از اون روز مجبور شدم به سختی کار کنم.

بعد از مدتی اون مردک پست که همسن پدرم بود اول شروع کرد به دادن پیشنهادات بی شرمانه.

بعد که دید اهل این چیزها نیستم پیشنهاد ازدواج داد.

حتی نگاه کردن به اون مرد حالم رو به هم میزد.

نه اینکه زشت بود یا بد لباس، اتفاقا خیلی هم خوشتیپ بود ولی نگاههاش کثیف بود.

همسرش رو طلاق داده بود و دو تا پسر بزرگ داشت.

هر دو هفته یکبار منشی عوض میکرد.

با وجود این شرایط و محافظت هر روزه از خودم در برابر اون مردک کثیف از لحاظ روحی شدیدا تحت فشار بودم.

بخاطر همین از اونجا بیرون اومدم و جای دیگه ای سر کار رفتم.

خیلی عذاب کشیدم تا بدهیم رو به اون مرد پست بر گردوندم و هیچ چیزی راجع به این مشکلات به وحید نگفتم.

بعد از چند وقت وحید که حالش بهتر شده بود دوباره سرکار رفت باز هم بعنوان راننده.

اما حقوق چندانی نداشت بعد از مدتی با چند نفر از دوستاش همخونه شد اما دوستایی که همه خلافکار بودند و خیلی زود بینشون پا گرفت و رشد کرد مخصوصا در جعل اسناد و کلاهبرداری تا اینکه یک روز ریختند و همه شونو دستگیر کردند.

چون مدارک زیادی بر علیه وحید نبود ۶ماه به زندان افتاد.

وقتی بیرون اومد دیگه اون وحید سابق نبود.

دلسوزیهای احمقانه من ادامه داشت حتی میخواستم با سو سابقه ای که داشت باهاش ازدواج کنم.

چون فکر میکردم الان بی پناه هست و بیشتر به من احتیاج داره به مادرم که گفتم آتیش به پا کرد.

وقتی بهش گفتم گناه داره گفت دلت به حال خودت بسوزه درس عبرت نشد برات اینهمه بدبختی؟

از این آدم فاصله بگیر،کاش به حرفش گوش کرده بودم.

داستان آرش و صبا

وحید پسر خاله عیاشی داشت که با نصف دخترای شهر دوست بود.

اما این دوست دختر آخریش هم پولدار بود هم خیلی فرق میکرد چون اون هم نصف شهر رو آباد کرده بود.

وحید مرتب گریه میکرد از من میخواست که تنهاش نذارم میدونستم که دیوانه وار منو دوست داره حتی یه بار که گفتم تمومش کنیم گفت خودمو از رو پل میندازم پایین.

منم دلم نمیومد تنهاش بذارم اون موقعها یه شب ما با پسرخاله و این خانم که اسمش مارال بود رفتیم فرحزاد.

مارال آرایش غلیظ و جلفی داشت موهاشو آبی کرده بود و پشت هم سیگار دود میکرد و قلیون میکشید.

فکر کنم مست بود چون با حالت غیر طبیعی و بلند بلند میخندید کنارم نشست و با اون صدای عجیبش گفت چند وقته وحید رو مشناسی؟

گفتم: خیلی وقته.

گفت:وحید هم مثل سعید خوش رابطه اس و بعد بلند خندید.

میخواستم بگم ما باهم رابطه نداریم که وحید بازوم رو فشار داد که یعنی حرف نزن.

بعد که برگشتیم وحیدی که تا الان از گل نازکتر به من نگفته بود شروع کرد به داد و بیداد.

مگه بهت نگفتم رفتیم با این دختره حرف نزن در شان تو نیست با همچین آشغال هایی دم خور بشی و هزار تا حرف دیگه…

بعد از یه مدتی وحید رفت دوباره سراغ دوستای خلافکارش.

وقتی بهش اعتراض کردم گفت من نمیخوام دیگه مثل بدبختها زندگی کنم.

بواسطه این روابط هر روز از من دورتر شد منم دیگه کم کم داشتم بیخیالش میشدم تا ولنتاین شد اون روز اومد با یه خرس گنده و کلی شکلات سر میز زل زد تو چشمهام و بعد اشک از چشماش فرو ریخت.

گفتم چیه دیوونه شدی؟

گفت منو میبخشی؟اگه تو نبودی من میمردم.

با خنده گفتم دیوونه…

پا شد خداحافظی کردیم و رفت و رفت و رفت…

یک ماه بعد یه روز که بهش زنگ زدم صداش یه جوری بود گفت صبا جون…من..هیچی..خداحافظ..

یک ساعت بعد یک شماره ناشناس بهم زنگ زد.

جواب دادم گفت سلام صبا جان من مارالم.

خیلی تعجب کردم گفتم خوبی چیزی شده واسه سعید اتفاقی افتاده؟

داستان آرش و صبا قسمت یازدهم

گفت نه من با سعید بهم زدم گفتم عجب

گفت: ببین میخواستم بگم که…

دیگه به وحید زنگ نزن چون ما با هم ازدواج کردیم.

یک دفعه احساس کردم زمان ایستاد شاید اگه تمام دنیا به این موضوع شهادت میدادند باورم نمیشد یک دفعه احساس کردم فلج شدم.

چند بار الو الو کرد و قطع شد.

یک رب بعد وحید زنگ زد گفت میخوام ببینمت.

مثل آدمی که خوابه سر قرار رفتم.

روی نیمکت پارک نشسته بودم که اومد.

باز هم زمستون بود و هوا سرد.

تو زندگی من نه بهار زیبایی وجود داشت نه زمستون با شکوهی.

اومد و به چشمهام نگاه نکرد.

گفت صبا

انگار داشتم خواب میدیدم.

گفت: ببین من دیگه نمیخواستم بدبخت باشم نمیخواستم تو لجن دست وپا بزنم دیدی چقدر بدبختی کشیدم چند بار از صفر شروع کردم.

مارال پولداره باباش منو رییس یکی از نمایندگیهاش کرده میخواستم بهت بگم اما خجالت میکشیدم.

بلند شدم سرم گیج میرفت باورم نمیشد این همه سال وفاداری این همه سال بدبختی حقارت خستگی کار بخاطر کی؟؟؟

شروع کردم دویدن دنبالم دوید بازومو گرفت گفت صبا…

داد زدم خفه شو خفه شو برو گمشو کثافت اگر هر کسی غیراز مارال بود درک میکردم.

اما با اون با کسی که همخوابه پسر خالت بود باورم نمیشه خودتم نمیفهمی که با سر رفتی تو لجن.

لعنت به تو واگذارت به همون خدایی که همیشه ازش دم میزدی.

حتی اینقدر ارزش نداشتم که خودت بهم بگی.

صداش لرزید داشت گریه میکرد بخدا یهویی شد میخواستم بهت بگم تو رو خدا منو ببخش.

داشتم بالا می آوردم گفتم خفه شو اسم خدا رو به زبون نیار به اندازه کافی هفت سال گول گریه هاتو خوردم.

دوباره شروع به دویدن کردم دوباره دنبالم اومد.

بهش گفتم اگه بازم دنبالم بیایی جیغ میکشم.

گفت صبا غلط کردم غلط کردم و با گریه روی زمین نشست.

برگشتم و نگاش کردم، هاله سیاهی جلوی چشمامو گرفت دیگه هیچ وقت نمیخوام تا آخر عمرم ببینمت فهمیدی تو لیاقتت همون آشغال بود آشغالها خوب همدیگرو پیدا میکنن.

باز هم دویدم و دیگه پشت سرمو نگاه نکردم.

خنده داره نه؟

داستان زیبا از آرش و صبا

من که یک عمر بخاطر پاکی و نجابتم جنگیدم از دل گرگای کثیف خودمو بیرون کشیدم و با وقار ایستادم همیشه و خیلی راحت به تمام هرزه های این شهر فروخته شدم.

اون هم از طرف مردایی که براشون از جون مایه گذاشته بودم.

بعد از اون روز و شوکی که بهم وارد شد غمگین و افسرده بودم و هرچی فکر میکردم چقدر تو این چند سال عذاب کشیدم حالم بدتر میشد.

دفتر خوشبختی من تو ۱۶سالگی به آتیش کشیده شد اما وقتی تو ۱۸سالگی انگ بیوه خورد بهم باز نا امید نشدم رفتم دانشگاه و همان ماه اول تو دانشگاه و دو تا خواستگار خوب داشتم که به هم پریدند و دعوا کردند اما من که تازه سر پا شده بودم باز هم بهم ریختم و دچار افسردگی شدم.

اصلا نمیخواستم هیچ مردی وارد زندگیم بشه.

همون زمان بود که استادم برای اینکه روحیه ام بهتر بشه نا خواسته منو هل داد تو آتیش و به اون شرکت معرفی کرد.

الان که فکر میکنم میبینم چقدر بیهوده جنگیدم من تسلیم زندگی نشدم درس خوندم فارغ التحصیل شدم کار کردم ازدواج کردم اما….

یکی دو ماه بعد از اون روزی که من وحیدو دیدم دوباره مارال زنگ زد اما اینبار وحشیانه و کینه توزانه.

شروع کرد به داد زدن که داغتو به دل وحید میذارم جلو چشماش تیکه تیکه ات میکنم.

شماره محل کارمو پیدا کرد، مارال به همکارام گفت که همسر وحیده و من آدم عوضی هستم که با شوهرش رابطه دارم.

همه اینها بخاطر این بود که وحید پشیمون شده بود و تازه با دیدن اخلاق مارال فهمیده بود که چه اشتباهی کرده و مرتب اینو به مارال میگفت.

حتی شنیدم چند بار اشتباهی بجای اسم اون اسم منو صدا کرده و این کینه شدیدی از من برای مارال به وجود آورده بود.

این مزاحمتها ادامه داشت.

وضعیت روحی و کاریم خراب شده بود و روزی دهها میس کال از وحید و مارال داشتم کم کم پای برادر مارال و تهدیدهاش هم پیش کشیده شد اصلا امنیت نداشتم.

خطمو عوض کردم مجبور شدم کار عکاسی و مدلینگ رو که فوق العاده دوست داشتم رها کنم.

واقعا مستاصل شده بودم تنها بودم و کسی رو نداشتم که ازش کمک بگیرم.

تا اینکه یاد پژمان افتادم دوست مشترک من و وحید که در جریان تمام مسائلمون بود واز ازدواج وحید گم و گور شده بود.

اون روز بهش زنگ زدم گفت آبجی بخدا میخواستم بگم وحید ازدواج کرده ولی نتونستم.

گفتم مهم نیست منو ببر خونشون

گفت میخوای چیکار کنی؟

گفتم فقط منو ببر سوال نکن

وقتی رسیدیم خونشون به چشمهای مارال براق شدم و به وحید اشاره کردمو گفتم این آدمو میبینی با لجن تو خیابون هیچ فرقی واسه من نمیکنه دیگه مزاحمم نشو.

مارال شاید انتظار چیز دیگه ای رو داشت مثل اینکه بگم تو زندگی منو خراب کردی یا تو بودی که عشق منو دزدیدی یا یه چیزی تو این مایه ها چون فکر میکرد منم هنوز دنبال وحیدم اما یه دفعه وا رفت.

وحید از اول سرشو بالا نکرد و حرفی نزد.

حرفامو که زدم بیرون اومدیم و مزاحمتها تموم شد.

ادامه دارد…

داستان آرش و صبا ادامه دارد

دوستان عزیز نظراتتون رو درباره داستان آرش و صبا بگید خوشحال میشیم، امیدواریم از این داستان لذت ببرید.

منبع: لعنتی


تاریخ : 16 جولای 2017 ، 10:07:31
1,590 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: