مـوضـوعات

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت هشتم

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت هشتم

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت هشتم

از اونجا که کار عکاسی هم میکردم آرش رو به عنوان مدل به چند تا آتلیه و برند معرفی کردم.

آرش غمگینی که تمام وجودش رو سیاهی اندوه و اضطراب احاطه کرده بود صدای خنده های شاد و زیباش در تمام این شهر پیچید.

من پله شدم تا اون بالا بره، اونقدر بالا که امروز یه مدل معروفه.

اون هم دنیای غمگین منو شیرین کرده بود.

روزهایی که به فرهنگسرا میرفتم منو میرسوند و منتظرم میموند تا برگردم، همیشه نگرانم بود.

وای به روزی که جایی میرفتم و خبر نمیدادم یا یادم میرفت اطلاع بدم که رسیدم روزگارم سیاه میشد.

هیچ کس هیچ وقت با من اینطوری نبود.

من دختر آزادی بودم که به هیچکس حساب پس نمیدادم.

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت هشتم

اوایل اصلا خوشم نمی اومد اما بعدها که منو سرشار از مهربانی کرد این حس مهم بودن برای یک نفر شدیدا لذت بخش شد.

ما مثل دو پیچک تنها بدور هم پیچیدیم و بالا رفتیم غافل از آینده‌ی شومی که انتظارمون رو میکشید.

دنیای من که به بواسطه حضور هر روزه نامزد خواهرم با دخالت‌های بیموردش در مورد تمام مسائل زندگی خصوصی مون تیره و تار شده بود با اومدن آرش، زیبا وشیرین شد.

غافل از اونکه این آرامش قبل از طوفانه.

اون روز صبح برای انجام کاری بیرون رفتم.

وقتی برگشتم کفش های نامزد خواهرم رو پشت در دیدم.

تو دلم گفتم: عه دوباره این مزاحم هر روزه اینجاست!

وقتی داخل رفتم ، چیزی دیدم که منو دیوانه کرد.

خواهرم در آشپزخونه بود و نامزدش پشت کامپیوتر داشت متنهای خصوصی منو میخوند.

شدیدا عصبی شدم و به خواهرم گفتم چرا رمز کامپیوتر رو داده؟

خواهرم و نامزدش باهم دعوا کردند و اون با حالت قهر خانه مارو ترک کرد.

خواهرم شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن که تو زندگی منو خراب کردی.

مادرم هم اومد وشروع به پرخاشگری با من

بحث و جدال میون ما بالا گرفت.و ناگهان خودمو  میون چار چوب پنجره دیدم با شیشه شکسته تو دستم.

با شکستن شیشه قلب من هم شکست و فرو ریخت.

باورم نمیشد مادر عزیز و مهربانم همچین رفتاری کنه انگار که طلسم شده بود و منو  نمیدید.

با چشای گریون کتابهامو جمع کردم و از خونه بیرون اومدم.

دو ساعت دیگه باید به فرهنگسرا میرفتم.

چقدر به آرش احتیاج داشتم اما دقیقا همین امروز اون برای ماموریتی کاری به شهرستان رفته بود.

تو پارکی نشستم اشکام آروم آروم ریخت و ناگهان تبدیل به شعله های خشم و انتقام شد.

وقتی به خودم اومدم بالای پل هوایی بودم.

دلم میخواست بمیرم اما هرگز به اون خونه برنگردم.

ادامه دارد…

منبع: لعنتی


تاریخ : 01 مه 2017 ، 13:05:33
1,486 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: