مـوضـوعات

داستان طلاق پنج زن قسمت چهارم

داستان طلاق پنج زن قسمت چهارم

داستان طلاق پنج زن قسمت چهارم

اومدم بیرون فردا زنگ زدم حالشو بپرسم دعوتم کرد برم خونه پیشش.

راستش قلب افسردم احتیاج به یه دوست جدید داشت تا حالم عوض بشه.

وقتی رسیدم و نشستم گفت دیشب وسایلمو از اون خونه نحس جمع کردمو آوردم اینجا.

با وکیل شرکتمم هماهنگ کردم زودتر طلاقمو بگیرم.

گفتم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی گفت نه گفتم به این راحتی میدونو خالی کردی گفت اون مرد ارزششو نداره.

گفتم ولی اون همونیه که عاشقش بودی همونی که بخاطرش جلوی خانواده ات ایستادی گفت آدما اشتباه زیاد میکنن ولی برای جبران دیر نیست.

گوشیش روشن و خاموش میشد گفت از دیشب تا الان هزار بار زنگ زده اما خاموش نکردم.

چون میخوام بفهمه شبایی که میگفت ماموریته و تو هوس و شهوت غرق بود و من منتظر اومدنش چه عذابی میکشیدم.

لبخند مهربونی زد و گفت تازه دیروز با هم آشنا شدیم ولی انگار خیلی وقته میشناسمت.

تلفنش زنگ خورد وکیلش بود گفت عزیزم ببخشید یکم طول میکشه اشکالی نداره؟

گفتم نه راحت باش رفت طبقه بالا.

داستان طلاق پنج زن قسمت چهارم

پیش خودم گفتم خوش بحالش چقدر محکمه و من چقدر ضعیف بودم.

یادم نمیاد چند بار علی رو بخشیدم و هی با ذلالت ادامه دادم و آخرشم مظلوم و بیصدا از زندگیش اومدم بیرون.

من هیچوقت بخاطر عشقم نجنگیدم هیچوقت برا نگه داشتنش تلاش نکردم.

اون بود که در تمام این سالها تصمیم میگرفت بمونه یا بره و وقتی رفت من تسلیم شدم چون هیچ وقت حتی در بدترین شرایط قلبم از عشقش خالی نشد.

این آدما چطوری به این سرعت میتونستن تصمیم به جدایی بگیرن هیچ وقت درکشون نمیکردم شایدم مشکل از من بود نمیدونم.

بخودم اومدم محبوب خانوم ظرف میوه ای آورد و کنارم نشست بهش لبخند زدم چشمام پر از اشک بود.

برگشت و با مهربونی گفت چیه عزیزم با بغض گفتم من هیچ وقت نتونستم محکم باشم چون نه پشتوانه مالی داشتم نه پشتوانه خانوادگی.

پدر و مادرم در حقم ظلم کردن چون منو شدیدا عاطفی و وابسته تربیت کردن.

یاد بابام افتادم تا قبل از ازدواجم هنوز سر سفره لقمه برام میگرفت و مثل شاهزاده ها باهام رفتار میکرد.

اما الان نبود گریم گرفت محبوب خانوم با مهربونی دستمو گرفت.

گفتم پدرو مادرم نذاشتن سختی بکشم نذاشتن بفهمم روزای تنهایی سختی و درد چه طعمی داره منو ضعیف بار آوردن.

گفت اینطوری نگو عزیزم آدم بخاطر بچش حاضره جونشم بده تا یه خار به پاش نشینه حتی حاضره آدم بکشه حتی زندان بره و اشک صورتشو پوشوند و شونه هاش لرزید.

گفتم محبوب خانوم چی شده گفت من زندان بودم که بچم… و هق هقش بالا رفت.

گفتم محبوب خانوم سرشو آورد بالا عمق درد تو نگاش موج میزد.

گفت وقتی سیزده سالم بود پدرم خیلی فقیر بود و من خیلی خوشگل.

منو دادن به مردی که بیست و پنج سال بزرگ تر بود زنش مرده بود و دو تا دختر کوچولو داشت.

اما مرد خیلی خوبی بود کاری باهام نداشت حتی واسه منم عروسک میخرید.

داستان طلاق پنج زن قسمت چهارم

با این وجود با همون سن کم خیلی زبرو زرنگ بودم و دختراشو ضبط و ربط میکردم.

مادرم گفته بود اگه جای گرمو غذای خوب میخوام باید بتونم خودمو تو دل آقا جا کنم.

شونزده سالم که شد فهمیدم ازدواج یعنی چی شونزده سالم که شد عاشقش شدم.

دیگه آغوش آقا برام پدرانه نبود یه روز بهش گفتم آقا چرا واسه من عروسی نگرفتی؟

فکر کنم شصتش خبردار شد اومد کنارم نشست دستشو کشید رو سرم دستشو گرفتمو بوسیدم.

گفت برات بهترین عروسی رو میگیرم گفتم اقا هیچی نمیخوام فقط میخوام زنت باشم خندید و گفت زنم که هستی.

گفتم میخوام همه بدونن آقای من کیه پیشونیمو بوسید و منو تو آغوشش جا داد.

هیبتی داشت آقا تو راسه پهلوونا از همه خوش هیکلتر بود.

چه عروسی گرفت تو بازار که با هم میرفتیم به عالم و آدم فخر میفروختم دلم بچه میخواست اما خدا بهم نداد.

چند سال گذشت حالا حاج آقا و حاج خانوم شده بودیم.

دخترها شوهر کرده بودن و تو سی سالگی مادر بزرگ بودم.

بالاخره خدا به منم یه دختر داد که چشماش به درشتی و گیرایی چشمای پدرش بود.

خوشبختیمون کامل شده بود که یهو طوفان اومد و زندگیمونو از هم پاشوند.

حاجی ورشکست شد طلبکارا ریختنو دار و ندارمونو بردن حاجی اینقدر تحت فشار بود که سکته کرد و دووم نیاورد.

من موندم و یه بچه دوساله و یه خروار بدهی چه حرفا و پیشنهادت کثیفی که از طرف طلبکارا نشنیدم یه سال عذاب کشیدم.

تا اینکه یکی از طلبکارا هم از بدهی خودش چشم پوشی کرد هم بدهی بقیه رو داد.

خدا دوباره لطفشو شامل حالم کرد خوشگل بودم و خواستگار زیاد داشتم.

اما وقتی آقا بهرام ازم خواستگاری کرد، نه نگفتم.

داستان طلاق پنج زن قسمت چهارم

همون اولم گفت چه قبول کنم چه نکنم بدهی رو داده.

اما آدم خوبی بود اولش تردید داشتم چون یه چند سالی ازم کوچیکتر بود خانواده شم شدیدا مخالف بود سایه مو با تیر میزدن.

عقد که کردیم کلا قیدشو زدن فقط هر از گاهی برادر کوچیکش میومد و یه سری بهمون میزد زندگیم رو روال افتاده بود.

دخترم روز به روز بزرگتر و خوشگلتر میشد چهارده سالش بود بچم.

یه روز که بیرون بودم یهو دلشوره گرفتم و زود برگشتم.

یهو دلشوره گرفتمو زود برگشتم خونه وقتی رسیدم از اتاق دخترم صداهایی میومد.

قلبم هری ریخت پایین دویدم سمت اتاقو شوکه شدم دخترم خونین یه طرف افتاده بود و شوهرم با دستهای خونی یه طرف دیگه.

هر چی فکر بد بود اومد تو سرم هر چی فیلما دیده بودمو تو روزنامه ها خونده بودم، سیلی شد و خورد تو صورتم.

زانوهام شل شد، باورم نمیشد این خواب بود، بهرام من این کارو نمیکرد دخترم بلند شد.

تمام توانمو جمع کردم برم سمتش اما دوید سمت بهرام و خودشو انداخت تو بغلش و شروع کرد به گریه کردن.

وسط گریه هاش میگفت بابا بهرام خوبی؟

بهرام با دستای خونی بغلش کرده بود اونم گریه میکرد و میگفت خوبم دخترم خوبم بابایی دیگه تموم شد خدای من چی شد بود؟

یه دفعه چشم افتاد گوشه اتاق نفسم بند اومد جمشید برادر بهرام با سر شکافته و چشمهای خیره به سقف افتاده بود.

اطرافش پر از خون بود یه لحظه زمان ایستاد هیچی نمیشنیدم، بعد بخودم اومدم برگشتم و گفتم چی شده؟

دویدم سمت دخترم بغلش کردم دوباره گفتم چی شده؟

لباسش پاره بود با هق هق گفت من خونه تنها بودم عمو جمشید اومد رفتم تو اتاق دنبالم اومد لباسمو پاره کرد میخواست…

بابا بهرام رسید زد تو گوشش هولش داد…

و دیگه نتونست ادامه بده و تو بغلم از حال رفت بهرام با گریه گفت محبوب من داداشمو کشتم! من نمیخواستم! خدایا چی میشنیدم؟

زندگیمون یهو از پایه ویران شد باورم نمیشد…

داستان طلاق پنج زن قسمت چهارم

چه اتفاقی واسه بهرام میوفتاد مینداختنش زندان، اعدامش میکردن.

پدر مادرش عاشق جمشید بودن و ازش نمیگذشتن.

گفتم بهرام منو نگاه کن منگ بود گفتم میگم کار من بوده تو اگه بری خانوادت زندگی منو دخترمو سیاه میکن دلایل من قابل توجیه.

تو میتونی اونا رو توجیه کنی برام وکیل بگیر من بهت اعتماد دارم بهرام گفت محبوب نه.

گفتم من میدونم تو منو تنها نمیذاری و بعد…

پلیس، دستبند، دادگاه، زندان چهار سال دنبال کارام بود تا رضایت گرفت و دادگاه هم به نفعم حکم داد.

اومدم بیرون انگار منتظر بود من بیام چون یه ماه بعد یه شب خوابید و دیگه بیدار نشد.

همش میگفت محبوب عذاب وجدان داره منو میکشه وقتی فوت کرد.

دکترا تعجب کردن که چطور تا الان دوام آورده چون وضعیف جسمیش وخیم بود.

دخترم بعدها گفت بابا بهرام هر روز خون بالا میاورد.

بهرام مرد خانواده‌اش منو دخترمو بیرون کردنو ما آواره شدیم.

پول زیادی نداشتیم تا با خانوم مهندس آشنا شدمو اومدم اینجا.

دخترم الان داره مهندسی میخونه بعد برگشت و با علاقه به مریم نگاه کرد.

مریم کنار پله ها ایستاده بود اصلا متوجه نشدم از کی اونجاست اومد جلو دستش رو گذاشت رو شونه محبوب خانوم.

داشتم فکر میکردم، به خودم، پرستو، مریم و محبوب، دردهای ما اونقدر بزرگ بود که هر غریبه ای رو به حریم رازهامون راه میدادیم.

در واقع ما غریبه هایی بودیم که دردهامون ما رو بهم نزدیک کرده بود.

وقتی برگشتم خونه پرستو داشت شام میپخت تا منو دید گفت کار پیدا کردی؟

گفتم امروز نرفتم ولی با این وضعیف و سر و ریخت ما بعید میدونم کاری پیدا کنیم.

گفت مگه ریختمون چشه؟

گفتم والا چی بگم همه ظاهر آنچنانی میخوانو روابط عمومی خیلی قوی که همه جوره پا بده.

گفت اینقدر دلم میخواد حال این عوضیها رو بگیرم پووووفی کردمو گفتم منم.

بعد فکری تو سرم جرقه زد و با خنده گفتم چرا که نه.

فردا روزنامه میگیرم.

رمان طلاق پنج زن

وقتی علی رفت انگار تمام دنیا رفت من تنهای تنها شدم باید کار پیدا میکردم.

قبل از آشنائی با پرستو هر روز روزنامه میخریدمو میرفتم دنبال کار اما هرجا میرفتم تنها چیزی که میدیدم پیشنهاد صیغه و غیره بود.

هه ولی امروز آدمتون میکنم.

چقدر دیشب سر این نقشه با ستاره خندیده بودیم.

وارد شرکت که شدم تو سالن انتظار چند تا دختر با قیافه و تیپای مختلف مشغول پر کردن فرم بودن.

اما بعضیاشون انگار که اینجا رو با پارتی اشتباه گرفته بودن مانتوهای جلو باز تیشرتهای تنگ چسبون و یقه هایی که خط سینه شونو نشون میداد.

ساپورت وشلوارهای خیلی تنگ بدن نما.

پوزخندی زدم خانوم منشی که موهای طلایی و لبهای پروتز کرده آنچنانی داشت با قرو ادا یه فرم داد دستم.

لباسم ساده بود احتمالا داشت تو دلش میگفت اشکول تو با این ریخت و قیافه ساده چه اعتماد به نفسی داری.

فرمو که پر کردم نشستم تا نوبتم بشه یه چند تا رفتن تو اتاق ریس و برگشتن.

حتما گفته بوده خبرتون میکنم همیشه همین بود فرم پر میکردی و میرفتی و اونا هیچ وقت زنگ نمیزدن.

اما خوب چیکار کنم بیکار بودم وبا اون وضعیف احتیاج به کار داشتم.

نوبتم که شد وارد شدم مردی کت شلواری با دستمال گردنو خیلی شیک پشت میز نشسته بود.

سلام کردم چشمش که به قیافه ساده م افتاد فقط سرشو تکون داد فرممو از سر بیحوصلگی یه برانداز کرد گفت تحصیلاتت لیسانسه؟

گفتم بله منزلمونم به اینجا نزدیکه گفت تو قسمت تاهل چیزی ننوشتید گفتم مطلقه.

یه دفعه سرشو آورد بالا و نگاه خریدارانه ای به من کرد.

ادامه دارد…

داستان طلاق پنج زن

منبع : وبسایت عاشقانه لعنتی


تاریخ : 26 نوامبر 2017 ، 10:11:09
1,938 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: