مـوضـوعات

داستان طلاق پنج زن قسمت پنجم

داستان طلاق پنج زن قسمت پنجم نگاه خریدارانه ای به من کرد گفت تنها زندگی میکنی؟ گفتم بله. گفت شبا تا ساعت چند میتونی بیرون باشی؟ گفتم مگه ساعت کاری شما تا ۶ نیست؟ گفت بله ولی اگه بخوای میتونیم بریم بیرونو یه شامی بخوریم. گفتم مرسی احتیاجی نیست گفت خوب اگه راحت نیستی زنگ […]

تاریخ : 08 فوریه 2018
1,713 نفر

داستان کوتاه پرستار کودک

داستان کوتاه پرستار کودک چند روز پیش ، ” یولیا ” پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم . به او گفتم : بنشینید یولیا . می‌دانم که دست و بالتان خالی است ، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید . ببینید ، ما توافق کردیم […]

تاریخ : 07 فوریه 2018
1,636 نفر

داستانک معجزه امام حسین

داستانک معجزه امام حسین مردی که راضی به فروش قلب خود شد. مردی در سمنان به دلیل فقر زیاد و داشتن یک پسر ۶ساله، یک دختر ۳ساله، یک پسر شیرخوار و یک زن قلب خود را برای فروش گذاشت. از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی؟ اونم پاسخ داده بود چون میدونم […]

تاریخ : 17 ژانویه 2018
2,413 نفر

داستان آرش و صبا قسمت نوزدهم

داستان آرش و صبا قسمت نوزدهم نزدیک ۶ماه بود که من اینجا زندگی میکردم اما انگار برای اولین بار بود که این شهر رو میدیدم و اون روز شاید بعد از ماهها خندیدم. مثل بچه ها میدویدم و خوشحال بودم آرش یک لحظه هم دستمو ول نمیکرد. حتی لب دریا منو کول کرد و برد […]

تاریخ : 18 سپتامبر 2017
2,104 نفر

داستان آرش و صبا قسمت هجدهم

داستان آرش و صبا قسمت هجدهم میدونستم دیدن دوباره آرش واسه هردوشون عذاب آوره. تو راه قلبم تند تند میزد و نفسام به شماره افتاده بود. باورم نمیشد منی که با اون همه اتفاق یه روز از آرش جدا نبودم چطور این همه وقت دوام آوردم. تا از در وارد شدم دیدمش اصلا یادم رفت […]

تاریخ : 16 سپتامبر 2017
1,443 نفر

داستان آرش و صبا قسمت سیزدهم

داستان آرش و صبا قسمت سیزدهم من اینجا تک و تنها چیکار میکردم؟ بدون مادری که بغلم کنه و ببوستم. بدون همسری که در آغوشش پناه بگیرم و اشک شوق بریزم من اینجا چیکار میکردم؟ تنهایی بی کسی و آینده نامعلوم داشت دیوونه م میکرد اما من میخواستمش به هر قیمتی. به دکتر زنگ زدم […]

تاریخ : 01 آگوست 2017
2,066 نفر

داستان آرش و صبا قسمت یازدهم

داستان آرش و صبا قسمت یازدهم دیگه هیچوقت نمیخواستم آرش رو ببینم اما روزگار داستان دیگه ای رو برا من رقم زده بود تا یه بار دیگه منو سر راه وحید قرار بده. تا دردی بشه به تمام دردای امروزم. با وحید سالها پیش آشنا شدم همون موقع که سال اول دانشگاه بودم و یکی […]

تاریخ : 16 جولای 2017
1,591 نفر

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت نهم

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت نهم دلم میخواست بمیرم. همونطوری که حرکت ماشینها را نگاه میکردم فکر خودکشی هم بیشتر در من جون میگرفت. تو همون لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد وقتی به صفحه گوشی نگاه کردم شوکه شدم وحید بود! حالا اون پشت خط بود باید با یکی حرف میزدم. تا […]

تاریخ : 02 مه 2017
2,451 نفر

داستانک آموزنده رام کردن ببر زندگی

داستانک آموزنده رام کردن ببر زندگی زن نمی دانست که چه بکند! خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید. داخل خانه با بچه ها خوش و بش میکرد. اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی میشود و […]

تاریخ : 02 مه 2017
1,379 نفر

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت هشتم

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت هشتم از اونجا که کار عکاسی هم میکردم آرش رو به عنوان مدل به چند تا آتلیه و برند معرفی کردم. آرش غمگینی که تمام وجودش رو سیاهی اندوه و اضطراب احاطه کرده بود صدای خنده های شاد و زیباش در تمام این شهر پیچید. من پله شدم […]

تاریخ : 01 مه 2017
1,487 نفر
ما را حمایت کنید: