مـوضـوعات

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت نهم

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت نهم

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت نهم

دلم میخواست بمیرم.

همونطوری که حرکت ماشینها را نگاه میکردم فکر خودکشی هم بیشتر در من جون میگرفت.

تو همون لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد وقتی به صفحه گوشی نگاه کردم شوکه شدم
وحید بود!

حالا اون پشت خط بود باید با یکی حرف میزدم.

تا گفت: الو بغضم ترکید.

و همه چیزو براش تعریف کردم و صدای فریادش رو شنیدم که گفت بخدا میکشمش الان کجایی؟

گفتم : نمیخوام بیای فقط میخوام بمیرم.

آروم گفت: میدونم گفتی دیگه نمیخوای منو ببینی ولی خواهش میکنم ازت بگو کجایی؟

نمیدونم در اون لحظه به چی فکر میکردم اما چیزی در سرم پیچید چرا با کشتن خودم انتقام بگیرم؟

اونو میکشم میدونستم الان خونه هست و بیرون کشیدنش کاری نداشت.

وحید میتونست انتقام منو بگیره، من واقعا دیوانه شده بودم.

آدرس فرهنگسرا رو دادم و خودم به جلسه رفتم یادم نمیاد اون روز چی گفتم و چی شنیدم.

فقط وقتی وحید زنگ زد جلسه رو ترک کردم تا با اون برم سراغ اون عوضی.

تا به وحید سلام کردم رییس فرهنگسرا صدام کرد و گفت: باید ۱ساعت دیگه بمونم.

لحظه ای تردید کردم من داشتم به سمت قاتل شدن پیش میرفتم.

در اون زمان زخم سه ساله ام از رفتارهای زشت نامزد خواهرم و مخصوصا بی احترامی هایی که نسبت به پدر بیچاره ام داشت سر باز کرده بود.

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت نهم

حالا مادری که میپرستیدمش به روی من دست بلند کرده بود.

کشتن اون یا خودم برام یک معنا داشت اما یهو انگار از خواب بیدار شدم.

به وحید گفتم بره و بدون اینکه منتظر جوابش باشم از پله ها بالا رفتم که آرش زنگ زد.

باید جواب میدادم دلم میخواست بگم آرش عزیزم کجایی من دارم میمیرم به دادم برس.

اما چیزی نگفتم، نگفتم دلم خونه، نگفتم دستم مجروحه، نگفتم امروز میخواستم با مرگ رفاقت کنم.

هیچی نگفتم .

نمیخواستم حالا که دور از اینجاست نگران بشه حتی خندیدم تا نفهمه حالم بده.

گفت: که هنوز ماموریته وتا شب برنمیگره، کاش بود.

کاش بود و من تمام غصه‌هامو تو آغوشش گریه میکردم اما نبود.

جلسه که تموم شد پایین رفتم و درکمال ناباوری دیدم وحید هنوز منتظرمه.

گفتم : چرا نرفتی؟

گفت: تا یه گوشمالی حسابی به این عوضی ندم آروم نمیشم فقط بیا به من نشونش بده.

راستش خیلی خوشحال شدم آتش خشم هنوز در وجودم شعله ور بود.

به خاطر همین با خنده و خوشحالی در رو باز کردم تا سوار ماشینش بشم که

یک لحظه سرم رو بالا آوردم و نگاهم به نگاه آرش گره خورد.

قلبم ایستاد.

آرش با ماشینش از کنار ما رد شد و فقط به من نگاه کرد و با چشمهاش گفت تو هم پست و کثیف و هرزه و خائنی.

ادامه دارد…

منبع: لعنتی


تاریخ : 02 مه 2017 ، 13:05:18
2,450 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: