مـوضـوعات

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت اول

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت اول

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت اول

من و آرش با هم رابطه داشتیم اونم هر هفته تو خونه ما مادرم مدیر یک انجمن خیریه بود در شمال شهر که هفته ای یک روز جلسه داشتند و پدرم کارمند یک کارخونه در جنوب شهر و من و آرش میموندیم و تمام ۴ شنبه های پرشور در خانه ما

اون روز هم مثل همیشه گرمای نفسهاش رو رو صورتم حس می کردم

لبهایم در اشتیاق لبهایش می‌سوخت که صدای در مارو از هم جدا کرد مردی پشت در بود با موهای جو گندمی مثل پدرم چشمام سیاهی رفت.

زنگ طبقات دیگم  به صدا در اومد

آرش با چشمانی سرزنشگر و مضطرب منو  نگاه کرد کفشهاش رو پوشید و به سمت در رفت

من از پنجره آروم بیرون رو نگاه کردم  مرد عقب رفت وبالا را نگاه کرد

قلبم مثل پرنده ای در دام افتاده میزد چقدر شبیه پدرم بود اما غریبه ای بود که دنبال آدرسی می گشت

داستان زیبا از آرش و صبا

صدایی گفت: اون در سبزه رو بزن

نفسم رو بیرون دادم و به آرش نگاه کردم و به سمتش رفتم

گفت: من میرم

دستام رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم: دیونه کسی نبود که، آدرس میخواست

دستش رو گرفتم روی مبل نشست جلوش زانو زدم و سرم رو روی پاش گذاشتم

دستش روی موهام لغزید

هنوز هم موهامو دوست داشت

سرم رو بالا آوردم و بلند شدم و روی پاهاش نشستم

دستام را دور گردنش حلقه کردم و دستاش دور کمرم حلقه شد

لعنت به این اشکها که باز هم فرو ریخت گردنش رو بوسیدم و بدنهای ما در هم گره خورد

بالا رفت… تا آسمان عطش و نیاز… به اوج رسید …ابر شد و بارید…

و من یاد اولین باری افتادم که آرش رو دیدم

اولین بار که دیدمش رفته بودم عیادت پدرش

پدرش رو از قبل میشناختم از همون روزی که رفتم به دفترش

پدرش ریس یکی از فرهنگسراهای غرب تهران بود

اون موقعها کلاس عکاسی میرفتم

و یه  روز برای کاری به دفتر ریس رفتم و اون نبود

منتظر بودم که چشمم افتاد به پرونده ای قضایی که روی میزش بود

خوب حس کنجکاوی برای من چیز عجیبی نبود اطراف را نگاه کردم و آروم لای پرونده رو باز کردم و بعد چیزی توجهم رو جلب کرد و پرونده رو کاملا باز کردم.

وای که با ورق خوردن اون پرونده سرنوشت من هم ورق خورد سرم گرم بود که در اتاق باز شد.

سلام کردم و گفتم ببخشید فضولی کردم راستش چون رشته‌ام حقوقه یه چیزی تو پرونده تون دیدم که تو دادگاه به ضررتون تموم میشه ومن میدونم که، حرف زدم و حرف زدم

منو به قاضی دخترش معرفی کرد و به دفتر دار اسناد رسمی و به هرکسی که لازم بود.

و بعدها به کسانی که آشناتر بودن و میدونستن او دختری همسن من نداره میگفت که عروسش هستم
و این شروع داستان من بود.

ادامه دارد…

منبع: lanati.ir


تاریخ : 23 آوریل 2017 ، 13:04:49
3,485 نفر

دیدگاه ها

شما نیز دیدگاه خود را به ثبت برسانید...

ما را حمایت کنید: