داستان آرش و صبا قسمت هفدهم آرش همه چیزو به مامان گفته بود و مامان داشت دیوانه میشد با فریاد گفت چطور تونستی با آبروی بابات بازی کنی؟ با گریه گفتم مگه من چیکار کردم؟ گفت خفه شو حرف نزن و زد زیر گریه. مامان گریه میکرد و منم مثل جوجه ای سرما زده میلرزیدم […]