مـوضـوعات

داستان آرش و صبا قسمت هفدهم

داستان آرش و صبا قسمت هفدهم آرش همه چیزو به مامان گفته بود و مامان داشت دیوانه میشد با فریاد گفت چطور تونستی با آبروی بابات بازی کنی؟ با گریه گفتم مگه من چیکار کردم؟ گفت خفه شو حرف نزن و زد زیر گریه. مامان گریه میکرد و منم مثل جوجه ای سرما زده میلرزیدم […]

تاریخ : 15 سپتامبر 2017
1,408 نفر

داستان آرش و صبا قسمت شانزدهم

داستان آرش و صبا قسمت شانزدهم تو این مدت کاغذ بازی ها انجام شد و موند چمدون بستن من. اما منکه نمیتونستم از آرش دل بکنم اصلا قید رفتنو زده بودم اما حالا دیگه وقت رفتن بود دیگه بس بود این همه ضرر. ظهر آرش زنگ زد و گفت میدونم تو این مدت اذیت شدی […]

تاریخ : 14 سپتامبر 2017
1,300 نفر

داستان آرش و صبا قسمت پانزدهم

داستان آرش و صبا قسمت پانزدهم همون شب سلیطه و دوستاش برای آرش تولد گرفتن و از مهمونی تولدش برای یه مهمونی دیگه دعوت شد و از اون مهمونی به یه مهمونی دیگه و آرش من کلا از دست رفت. اون روزا با خود آرش که نمیتونستم حرف بزنم بخاطر همین شروع کردم به نوشتن […]

تاریخ : 06 سپتامبر 2017
1,579 نفر

داستان آرش و صبا قسمت چهاردهم

داستان آرش و صبا قسمت چهاردهم گفتم برا چی؟ گفت پسرم فارغ التحصیل میشه و باید اونجا باشم تو مشکلی نداری؟ دلم میخواست با خودم ببرمت اما با این وضعیتی که داری نمیشه. گفتم در مورد من با پسرتون صحبت کردین؟ گفت آره تو چرا اینقدر شما، شما میکنی با من راحت باش. چقدر طول […]

تاریخ : 05 سپتامبر 2017
1,551 نفر

داستان آرش و صبا قسمت سیزدهم

داستان آرش و صبا قسمت سیزدهم من اینجا تک و تنها چیکار میکردم؟ بدون مادری که بغلم کنه و ببوستم. بدون همسری که در آغوشش پناه بگیرم و اشک شوق بریزم من اینجا چیکار میکردم؟ تنهایی بی کسی و آینده نامعلوم داشت دیوونه م میکرد اما من میخواستمش به هر قیمتی. به دکتر زنگ زدم […]

تاریخ : 01 آگوست 2017
2,065 نفر

داستان آرش و صبا قسمت دوازدهم

داستان آرش و صبا قسمت دوازدهم حرفامو که زدم بیرون اومدیم و مزاحمتها تموم شد. تا اینکه یک روز پژمان اومد پیشم و چیزی گفت که شوکه شدم. گفت صبا مارال به من چراغ میده گفتم یعنی چی؟ گفت هر وقت میرم اونجا همش واسم عشوه میاد. پذیرایی که میکنه دستشو میکشه رو دستم! من […]

تاریخ : 18 جولای 2017
2,026 نفر

داستان آرش و صبا قسمت یازدهم

داستان آرش و صبا قسمت یازدهم دیگه هیچوقت نمیخواستم آرش رو ببینم اما روزگار داستان دیگه ای رو برا من رقم زده بود تا یه بار دیگه منو سر راه وحید قرار بده. تا دردی بشه به تمام دردای امروزم. با وحید سالها پیش آشنا شدم همون موقع که سال اول دانشگاه بودم و یکی […]

تاریخ : 16 جولای 2017
1,590 نفر

داستان آرش و صبا قسمت دهم

داستان آرش و صبا قسمت دهم آرش رفت و فقط  با چشمهاش گفت تو هم پست و کثیف و  هرزه و خائنی درست مثل ساحره. زانوهام شل شد و افتادم انگار یه دفعه  از کابوسی عمیق بیدار شدم به سمت خیابون دویدم اما آرش رفته بود. درد در قلبم پیچید و کنار جوی خیابون وا […]

تاریخ : 15 مه 2017
2,945 نفر

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت نهم

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت نهم دلم میخواست بمیرم. همونطوری که حرکت ماشینها را نگاه میکردم فکر خودکشی هم بیشتر در من جون میگرفت. تو همون لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد وقتی به صفحه گوشی نگاه کردم شوکه شدم وحید بود! حالا اون پشت خط بود باید با یکی حرف میزدم. تا […]

تاریخ : 02 مه 2017
2,450 نفر

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت هشتم

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت هشتم از اونجا که کار عکاسی هم میکردم آرش رو به عنوان مدل به چند تا آتلیه و برند معرفی کردم. آرش غمگینی که تمام وجودش رو سیاهی اندوه و اضطراب احاطه کرده بود صدای خنده های شاد و زیباش در تمام این شهر پیچید. من پله شدم […]

تاریخ : 01 مه 2017
1,485 نفر
ما را حمایت کنید: