مـوضـوعات

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت سوم

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت سوم گوشیم رو پیدا نمیکردم و باید برای تحویل بعضی از مدارک به اداره دیگری میرفتیم. بابا گفت شاید تو فرهنگسرا جا گذاشتی و با موبایلش شمارمو گرفت، کسی جواب داد. خندید و گفت: حواست کجاست دختر موبایلتو خونه ما جا گذاشتی من دم درم، بابا گفت زود […]

تاریخ : 26 آوریل 2017
2,303 نفر

داستان شب زفاف نارسیس

داستان شب زفاف نارسیس سلام اسم من نارسیسه وکیلم، همسرم رامین توی یک کارخونه مهندس ناظره. ما خیلی اتفاقی با هم آشنا شدیم کمتر از ٣ ماه ازدواج کردیم. همیشه پاره شدن پرده بکارت برای دخترا با ترس و وحشته و خصوصا اگه با مرد زندگیت سه ماه باشه آشنا شده باشی . واسه همین […]

تاریخ : 25 آوریل 2017
62,658 نفر

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت دوم

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت دوم عروس این مرد بودن چه رویای زیبایی بود. میدونستم پسراش ازدواج کر‌دن و این تنها میتونست آرزویی بعید باشه روزها میگذشت کلاس عکاسیم تموم شد. تصمیم گرفتم برای اینکه از محیط خونه دور باشم به دیدن یکی از دوستام به شهرستان برم. تا اون روز که بابا […]

تاریخ : 25 آوریل 2017
2,072 نفر

داستانی از هوش ابو علی سینا

داستانی از هوش ابو علی سینا در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و استخوان لگن باسنش از جایش در میرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند. هر چه به دختر می‌گویند حکیم ها بخاطر شغل و طبابتی که می‌کنند […]

تاریخ : 24 آوریل 2017
1,608 نفر

داستان پند لقمان به پسرش

داستان پند لقمان به پسرش روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو ۳ پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی ! سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!! پسر لقمان […]

تاریخ : 24 آوریل 2017
1,422 نفر

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت اول

داستان زیبا از آرش و صبا قسمت اول من و آرش با هم رابطه داشتیم اونم هر هفته تو خونه ما مادرم مدیر یک انجمن خیریه بود در شمال شهر که هفته ای یک روز جلسه داشتند و پدرم کارمند یک کارخونه در جنوب شهر و من و آرش میموندیم و تمام ۴ شنبه های […]

تاریخ : 23 آوریل 2017
3,485 نفر

داستان دزد خدا شناس

داستان دزد خدا شناس می گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت: روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ی سکه ی مردی غافل را می دزدد. هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که روی آن نوشته است: خدایا به برکت این […]

تاریخ : 23 آوریل 2017
1,146 نفر

داستان قاتل فداکار

داستان قاتل فداکار جنایتکاری که آدم کشته بود در حال فرار با لباس کهنه به دهکده ای رسید. چند روز چیزى نخورده بود و گرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. دو دل بود که سیب را به زور از میوه […]

تاریخ : 22 آوریل 2017
1,372 نفر

داستانک آموزنده از پدر و پسر

داستانک آموزنده از پدر و پسر مردی دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت پسر پنج ساله اش را دید که دم در منتظرش نشسته بود. سلام بابا ! یه سوال بپرسم؟ بله پسرم حتما. چه سوالی؟ بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرین؟ مرد با ناراحتی گفت: این به تو […]

تاریخ : 22 آوریل 2017
2,468 نفر

داستان گدایی ملا نصرالدین

داستان گدایی ملا نصرالدین ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی از سکه ها طلا بود و یکی نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر […]

تاریخ : 22 آوریل 2017
1,048 نفر
ما را حمایت کنید: