مـوضـوعات

سلطان محمود غزنوی عدالت و ظلم

داستانک سلطان محمود غزنوی عدالت و ظلم سلطان محمود غزنوی شبی هر چه کرد خوابش نبرد. غلامان را گفت به کسی ظلم شده او را بیابید و نزد من بیاورید. پس از کمی جستجو غلامان بازگشتند و گفتند: سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم. اما سلطان را دوباره خواب نیامد. خود برخاست و با لباس […]

21 سپتامبر 2017
1,410 نفر

داستان آرش و صبا قسمت بیستم

داستان آرش و صبا قسمت بیستم راستش تو زندگی هیچوقت از مرگ نترسیدم اما وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده آرزو کردم کاش بهم خبر مرگمو میدادن تا این خبر رو. خاله زد زیر گریه پرستار اومد تو و با خاله شروع به صحبت کرد زبونم اینقدر خوب نبود که متوجه بشم چی میگن استرس تمام […]

20 سپتامبر 2017
2,415 نفر

داستان آرش و صبا قسمت نوزدهم

داستان آرش و صبا قسمت نوزدهم نزدیک ۶ماه بود که من اینجا زندگی میکردم اما انگار برای اولین بار بود که این شهر رو میدیدم و اون روز شاید بعد از ماهها خندیدم. مثل بچه ها میدویدم و خوشحال بودم آرش یک لحظه هم دستمو ول نمیکرد. حتی لب دریا منو کول کرد و برد […]

18 سپتامبر 2017
2,098 نفر

داستان آرش و صبا قسمت هجدهم

داستان آرش و صبا قسمت هجدهم میدونستم دیدن دوباره آرش واسه هردوشون عذاب آوره. تو راه قلبم تند تند میزد و نفسام به شماره افتاده بود. باورم نمیشد منی که با اون همه اتفاق یه روز از آرش جدا نبودم چطور این همه وقت دوام آوردم. تا از در وارد شدم دیدمش اصلا یادم رفت […]

16 سپتامبر 2017
1,441 نفر

داستان آرش و صبا قسمت هفدهم

داستان آرش و صبا قسمت هفدهم آرش همه چیزو به مامان گفته بود و مامان داشت دیوانه میشد با فریاد گفت چطور تونستی با آبروی بابات بازی کنی؟ با گریه گفتم مگه من چیکار کردم؟ گفت خفه شو حرف نزن و زد زیر گریه. مامان گریه میکرد و منم مثل جوجه ای سرما زده میلرزیدم […]

15 سپتامبر 2017
1,408 نفر

داستان آرش و صبا قسمت شانزدهم

داستان آرش و صبا قسمت شانزدهم تو این مدت کاغذ بازی ها انجام شد و موند چمدون بستن من. اما منکه نمیتونستم از آرش دل بکنم اصلا قید رفتنو زده بودم اما حالا دیگه وقت رفتن بود دیگه بس بود این همه ضرر. ظهر آرش زنگ زد و گفت میدونم تو این مدت اذیت شدی […]

14 سپتامبر 2017
1,297 نفر

داستان آرش و صبا قسمت پانزدهم

داستان آرش و صبا قسمت پانزدهم همون شب سلیطه و دوستاش برای آرش تولد گرفتن و از مهمونی تولدش برای یه مهمونی دیگه دعوت شد و از اون مهمونی به یه مهمونی دیگه و آرش من کلا از دست رفت. اون روزا با خود آرش که نمیتونستم حرف بزنم بخاطر همین شروع کردم به نوشتن […]

06 سپتامبر 2017
1,579 نفر

داستان آرش و صبا قسمت چهاردهم

داستان آرش و صبا قسمت چهاردهم گفتم برا چی؟ گفت پسرم فارغ التحصیل میشه و باید اونجا باشم تو مشکلی نداری؟ دلم میخواست با خودم ببرمت اما با این وضعیتی که داری نمیشه. گفتم در مورد من با پسرتون صحبت کردین؟ گفت آره تو چرا اینقدر شما، شما میکنی با من راحت باش. چقدر طول […]

05 سپتامبر 2017
1,550 نفر

معجزه خدا

معجزه خدا دختر بچه ی ۸ ساله که از صحبت پدر و مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه ی جراحی پر خرج پسرش را بپردازد. دخترک شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه […]

17 آگوست 2017
2,257 نفر

داستانک پیرمرد دزد

داستانک پیرمرد دزد درکانادا پیرمردی را به خاطر دزدیدن نان به دادگاه احضار کردند. پیرمرد به اشتباهش اعتراف کرد. ولی کار خودش را اینگونه توجیه کرد: خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود بمیرم. داستانک پیرمرد دزد قاضی گفت: تو خودت میدانی که دزد هستی و من ده دلار تو را جریمه میکنم و میدانم که […]

08 آگوست 2017
1,973 نفر
ما را حمایت کنید: