داستان آرش و صبا قسمت دوازدهم حرفامو که زدم بیرون اومدیم و مزاحمتها تموم شد. تا اینکه یک روز پژمان اومد پیشم و چیزی گفت که شوکه شدم. گفت صبا مارال به من چراغ میده گفتم یعنی چی؟ گفت هر وقت میرم اونجا همش واسم عشوه میاد. پذیرایی که میکنه دستشو میکشه رو دستم! من […]