داستان زیبا از آرش و صبا قسمت هفتم حالا من میخواستم وارد این بازی کثیف بشم. دست این عروسک زیبا رو بگیرم و از باتلاق نجاتش بدم. خدا میدونه چقدر فریاد زدم تا به آرش ثابت کنم که این مار خوش خط و خالی که به دورش حلقه زده از دست رفتنی نیست. آرش از […]
داستان زیبا از آرش و صبا قسمت هفتم حالا من میخواستم وارد این بازی کثیف بشم. دست این عروسک زیبا رو بگیرم و از باتلاق نجاتش بدم. خدا میدونه چقدر فریاد زدم تا به آرش ثابت کنم که این مار خوش خط و خالی که به دورش حلقه زده از دست رفتنی نیست. آرش از […]
داستان زیبا از آرش و صبا قسمت ششم آیناز بر نمیگشت من مونده بودم در نقش شوالیه ای بی زره و کلاهخود. و مردی که در اسارت یک جادوگره کاملا قهار گرفتار شده بود. اون روزها تحمل رنجی رو که آرش میکشیدو نداشتم. چون ساحره مدام آرش رو تهدید میکرد که اگر باهاش ازدواج نکنه […]
داستان زیبا از آرش و صبا قسمت پنجم آرش خام این زن شده بود و خدا میدونه چند نفر دیگه غیر از آرش رو اینطوری تیغیده بود. چون سر و وضع و لباسش حرفی از فقر ونداری نمیزد. با لباس ست و جدید به باشگاه میومد و من هیچ وقت نفهمیدم چطوری میشه در فقر […]
داستان زیبا از آرش و صبا قسمت چهارم چشم هاش به دور دستها خیره شد و گفت : و عاقبت… سر همین موضوع اینقدر ناسازگاری کرد تا آینازی که یک لحظه دوری منو تاب نمی آورد با نفرت و خشم ازم جدا شد. آروم و غمگین به دور دستها خیره شد مثل بره کوچیکی میموند […]
داستان زیبا از آرش و صبا قسمت سوم گوشیم رو پیدا نمیکردم و باید برای تحویل بعضی از مدارک به اداره دیگری میرفتیم. بابا گفت شاید تو فرهنگسرا جا گذاشتی و با موبایلش شمارمو گرفت، کسی جواب داد. خندید و گفت: حواست کجاست دختر موبایلتو خونه ما جا گذاشتی من دم درم، بابا گفت زود […]
داستان زیبا از آرش و صبا قسمت دوم عروس این مرد بودن چه رویای زیبایی بود. میدونستم پسراش ازدواج کردن و این تنها میتونست آرزویی بعید باشه روزها میگذشت کلاس عکاسیم تموم شد. تصمیم گرفتم برای اینکه از محیط خونه دور باشم به دیدن یکی از دوستام به شهرستان برم. تا اون روز که بابا […]
داستان زیبا از آرش و صبا قسمت اول من و آرش با هم رابطه داشتیم اونم هر هفته تو خونه ما مادرم مدیر یک انجمن خیریه بود در شمال شهر که هفته ای یک روز جلسه داشتند و پدرم کارمند یک کارخونه در جنوب شهر و من و آرش میموندیم و تمام ۴ شنبه های […]